گفت‌وگوی دفاع پرس با پدر شهید افغانی مدافع حرم

از مبارزه با نیروهای شوروی در افغانستان تا جنگ در سوریه/ علی اصغر عصای دستم بود/ هنوز خانواده ما را تهدید می‌کنند

قبل از اینکه به سوریه اعزام شود چیزی به من و یا همسرش نگفت. بعد از رفتنش از همانجا تماس گرفت و گفت که جهاد بدون رضایت شما بی‌اجر و مزد است، شما از حضور من در اینجا راضی هستی؟ گفتم چرا راضی نباشم.
کد خبر: ۳۲۴۳۸
تاریخ انتشار: ۰۷ آبان ۱۳۹۳ - ۰۹:۱۱ - 29October 2014

از مبارزه با نیروهای شوروی در افغانستان تا جنگ در سوریه/ علی اصغر عصای دستم بود/ هنوز خانواده ما را تهدید می‌کنند

اشاره: شهید سید علیاصغر موسوی فرزند سید ابراهیم موسوی از خانواده مجاهدان افغانی است. سالها پیش با آنکه 12 سال بیشتر نداشت در برابر تهاجم شوروی به افغانستان لباس رزم پوشیده و سلاح به دست میگیرد. بعد از سالهای بسیار و بنا به شرایط دشواری که طالبان به آنها تحمیل میکند، شبانه به ایران فرار میکنند و در خم پستویی در یکی از محلههای شهر ری سکنی میگزینند.

این زندگی آنها بود، اما علی اصغر داستان ما که حالا در سن 33 سالگی قرار داشت این بار دفاع از حرم حضرت زینب(س) در سوریه را مقصد بعدی خود برای جهاد در برابر وهابیت انتخاب میکند.

متن پیشرو حاصل گفت و گوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس با حجتالاسلام سید ابراهیم موسوی پدر این شهید سرافراز افغانی است:

تولد فرمانده مجاهد افغان

علیاصغر در ولایت بغلان در پلخمری به دنیا آمد. فاصله این شهر تا مزارشریف، نزدیکترین شهر به آن، حدود صدها کیلومتر است. (مثلا اگر نماز صبح را در پلخمری بخوانید برای نماز ظهر به مزار خواهید رسید.) خود علیاصغر زمانی که دوازده سال بیشتر نداشت با شوروی مهاجم در افغانستان وارد جهاد شد.

علت اینکه در این سن کم به این عنوان به جهاد با کفار روس رفت این بود که رئیس آن مناطق در ایالت بغلان افغانستان شخص آخوندی بود به نام شیخ دولت حسین رفیعی رئیس حزب وحدت افغانستان. این شخص اجبارا و قهرا دستور داده بود که هر کس در خانوادهاش پسر 12 سال به بالا دارد باید یکی را به جبهه بفرستد. علیاصغر هم به همین ترتیب وارد جنگ شد. تا 17 سالگی رشادتهای بیشماری را در جبهه افغانستان علیه شوروی انجام داد تا جایی که به او درجه ژنرالی دادند و فرماندهی 800 نفر به او واگذار شد.

در همان زمان جهاد در افغانستان علیه روسها در سنگری گیر میافتد که قریب به 300 نفر سرباز روس او را محاصره میکنند اما سید علیاصغر یکه و تنها میتواند خود را از چنگ آنها نجات دهد و از معرکه نبرد سربلند بیرون بیاید.

فرار شبانه به ایران

بعد از سقوط افغانستان در کام وهابیت و دشمنان اسلام یعنی حدود 20 سال پیش به صورت مخفیانه و همراه با ترسی که طالبان و وهابیت به جان شیعیان افغانستان انداخته بودند؛ شبانه به پاکستان و سپس به ایران فرار کردیم.

در همان زمان من در افغانستان تحصیل علوم دینی میکردم. 200 جلد از انواع کتابهای دینی و اسلامی که آنها را میخواندم در افغانستان ماند و برای اینکه بار خودمان را سبکتر کنیم تنها چیزهای ضروری را برداشتیم.

مهاجرت دوباره فرمانده مجاهد زادگاهش

تا زمانی که افغانستان در کام وهابیها سقوط نکرده بود در افغانستان مشغول پیکار بود. از زمانی که با ما به ایران مهاجرت کرد و بعد از گذشت چند سال، دوباره فرار کرد و بدون اجازه من به جنگ برگشت. بعدها که من خبردار شدم اعتراضی نکردم و گفتم که مسئله جهاد هم مانند نماز و روزه واجب است و هیچ اشکالی ندارد که پسر من هم در این راه شرکت داشته باشد.

دفاع از حریم عمه سادات

این چند سال آخر را به ایران بازگشته بود که شنید در سوریه جنگ داعش با شیعیان و اهل تسنن است و به سوریه اعزام شد. گفته بود که اگر خداوند توفیق عنایت کند میخواهم به سوریه بروم تا از حرم مطهر عمه زینب(س) دفاع کنم.

تقریبا دو ماه قبل از این به سوریه اعزام شد و یک ماه پیش هم در خط مقدم سوریه در دفاع از حرم به شهادت رسید. چیزی حدود 25 نفر از افراد نیز در سوریه تحت سرپرستی او بودند و به اصطلاح فرمانده این 25 نفر بود که همه آنها از بچههای افغان بودند.

آخرین وصیت علیاصغر

برای فتح یک سنگر بسیار خطرناک در گوشه و کنار حرم حضرت زینب(س) بسیار مجاهدت میکنند و همزمان با تلاش برای فتح آن تیر مستقیم تک تیراندازان داعشی از میان یک ساختمان به قلبش برخورد میکند و به شهادت میرسد.

درست در زمانی که هنوز روح از از بدنش مفارقت نکرده بود یکی از دوستانش که در صحنه حاضر بود میگفت که علیاصغر میگفت که نگذارید مرده من به دست داعشیها بیافتد و به هر صورتی که میتوانید مرا از معرکه بیرون بکشید.

دوستانش به هر زحمتی که بود او را از میان آن همه دشمن خونخوار بیرون میکشند و به هر ترتیبی که هست او را به پشت خط خودی میآورند. دیگر نمیدانم که در میان راه جان به جان آفرین تسلیم میکند یا در صحن حضرت زینب(س).

علیاصغر دو پسر و یک دختر از خودش به یادگار گذاشت که یکی از پسرهایش به نام سید محمد 7 سال بیشتر ندارد. پسر بزرگترش سید علیاکبر 15 سال است و دخترش هم 13 ساله.

نماز بر نعش علیاصغر

همرزمانی که پیکر علیاصغر را به آنجا انتقال داده بودند همانجا نعش او را تجهیز میکنند و نماز جنازه را بر پیکرش میخوانند. جنازه علیاصغر این افتخار را مییابد که به دور ضریح عمه سادات به طواف درآید و با عزاداری و مرثیهخوانی پیکرش را به ایران انتقال دهند.

بعد از یکی دو روز جسد شهید را به معراج شهدای تهران انتقال دادند. به ما اطلاع دادند که پیکر سید علیاصغر موسوی فرزند سید ابراهیم که در سوریه شهید شده است به سردخانهای در تهران انتقال داده شده است.

مرگ جوان سخت است

به همراه مادر و خواهر برادرهایش به سردخانه رفتیم و پیکر علیاصغر را به ما نشان دادند که دیدیم به رضای خدا رفته است و همانجا بود که گریه و ناله اعضای خانواده شروع شد. همان موقع از طرف بنیاد شهید به ما گفتند که میخواهیم جنازه علیاصغر را در مصلای ری تجهیز کنیم و نماز بخوانیم.

از ستاد معراج شهدا با بهشت زهرا(س) تماس گرفتند برای هماهنگی قبر. اما آنها گفتند که کفن و دفن میت را فقط تا نیمههای ظهر انجام میدهند. لذا به سبب کمبود وقت پیکر علیاصغر را در مسجد امام رضا(ع) در همین محله خودمان تجهیز و تغسیل کردیم و همان روز هم به قطعه 50 بهشت زهرا(س) انتقال دادیم.

در مراسمش هم ارگانهای مختلفی مانند برادران سپاه، بسیج، بنیاد شهید و ستاد معراج شهدا حضور داشتند.

حتی کارت مهاجرین افغان هم نگرفت

سه چهار سال قبل از این یعنی قبل از زمانی که به سوریه اعزام شود با همه مرارتها و سختیهایی که متحمل میشد در پی کسب روزی حلال در راه امرار معاش خانوادهاش بود. مرد جنگ و جهاد بود و به همین خاطر حرفه خاصی در طی این سالها نیاموخته بود. گاهی اوقات به کار ساختمانی و کارگری روی میآورد اما با این همه از دل در گرو جهاد در راه خدا داشت.

زمانی که همه ما توانستیم در ایران کارت مهاجرت بگیریم علیاصغر به خاطر اینکه این بار در افغانستان مشغول نبرد با طالبان بود نتوانست این کارت را دریافت کند. تا روزی که از ایران به سوریه اعزام شود از داشتن کارت اقامت مهاجرین افغان محروم شد.

قولی که از من گرفت

وقتی که شنید در همین محله خودمان نامنویسی میکنند برای اعزام به سوریه، ثبتنام کرد. بدون اینکه به من و یا خانمش چیزی بگوید به آنجا اعزام شد. در همان افغانستان از من قول گرفته بود که در سنگر بمیرد نه در جاهای دیگر و یا خانه.

به همین خاطر زمانی که به سوریه رسید از پشت حرم حضرت زینب(س) با من تماس گرفت و گفت که شما بزرگ من هستی و به گردن من حق پدری داری و جهاد بدون اجازه شما فایدهای ندارد و قبول نمیشود. شما اجازه میدهید و از جهاد من در برابر کفار و دفاع از حرم حضرت زینب(س) راضی هستید؟ من هم گفتم که بله. چرا راضی نباشم. امروز هم حاضرم حتی تمامی فرزندانم را برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه بفرستم.

خطری که هنوز در کمین خانوادهام است

درست از همان روزی که در ایالت ما در بغلان پاکستان فهمیدند که پسرم در سوریه به شهادت رسیده است مدام ما را تهدید میکنند. گروههای بسیار تندرو وهابیت و طالبان مدام پسرانم را تهدید میکنند.

اعلامیههایی چاپ کردهاند و با توزیع آنها در سرتاسر آن منطقه میگویند که خانواده موسوی کافر است و باید سزای این عملشان را ببینند. دو تا از پسرهایم که در افغانستان بودند را به خانه یکی از اقواممان در پاکستان فرستادهایم. دیگر نمیدانیم باید چه کار کنیم. اما با این همه خدا را شاکریم که لااقل یکی از فرزندانم را در دفاع از حرم عمه زینب(س) فدا کردهام.

گفت و گو: مهدی سلطانی

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار