می‌دانست و می‌دانستم که به شهادت می‌رسد

نام پدرش خسرو بود، سوم اسفندماه سال 1339 در شیراز به دنیا آمد. 29 ساله بود که به عنوان بسیجی به جبهه رفت.
کد خبر: ۳۱۷۵۳
تاریخ انتشار: ۳۰ مهر ۱۳۹۳ - ۰۹:۰۳ - 22October 2014

می‌دانست و می‌دانستم که به شهادت می‌رسد

به گزارش دفاع پرس، ابتدا او را برای گذراندن یک دوره 20 روزه آموزشی به کازرون فرستادند. چند روز بعد برگشت. وقتی مادرش وارد خانه شد و پوتینهایش را جلوی در ورودی دید بسیار خوشحال، پسرش را در آغوش گرفت وجویای این شد که چرا به این زودی برگشته است؟ اما علی اکبر زود آمده بود که زود هم برود... آنچه در پی میآید روایتی است از زندگی تا شهادت شهید علی اکبر ارسنجانی از زبان مادرش بیبی حسن شاهی که خواندنش خالی از لطف نیست.

بیبیحسن شاهی مادر علیاکبر در صحبتهایش چندین بار گفت: از اینکه پسرم شهید شده ذرهای ناراحت نیستم تنها خاطرات اوست که مرا ناراحت میکند. علی اکبر آنقدر افتاده و فروتن بود که بیشتر همسایههای ما تا مدتها نمیدانستند من پسر بزرگ دارم و بعد از شهید شدنش خیلیها از سر به زیر بودن و کارهای خیری که پنهانی انجام داده بود به من گفتند.

مادر شهید ارسنجانی پس از سکوتی سرد ادامه داد: علی اکبر خودش میدانست شهید میشود. به خدا منم فهمیدم، آخرین باری که رفتم پادگان شهید عبدالله مسگر ببینمش فهمیدم این آخرین بار است که میبینمش، صورتش نورانی شده بود. مدام از امام حسین (ع) و شهادت میگفت.

یادم است شبی که فردایش میخواست به جبهه برود در اتاق با خدای خودش خلوت کرده بود و این دعا را زمزمه میکرد: بارالها من فردا دارم میرم جبهه ازت میخوام که مرا عاقبت به خیر کنی، خدایا آرزویم این است که بهم فرصت بدی تنها یک دعای کمیل در سنگرهای جبهه بخوانم و ...

همین طور هم شد و تنها یک دعای کمیل در منطقه بود و هفته بعد دیگر شهید شده بود. ماه رمضان رفت و در همین ماه عزیز شهید شد و به آرزویش رسید...

مادر در ادامه گفت: «بعد از شهادتش یک روز یکی از همسنگرانش آمد پیش من و از علی اکبربرایم گفت. او میگفت: یک شب گفتند در بیمارستان اهواز، خانمی حین زایمان خون زیادی از او رفته است و در معرض خطر مرگ قرار دارد، وقتی گروه خونیاش را اعلام کردند، علی اکبر داوطلب شد برای اهدای خون به آن خانم و هر چه فرمانده گفت امشب عملیات است و ضعف میکنی، علی اکبر گفت خیالت راحت مشکلی پیش نمیآید. دوستش در بیمارستان میگفت وقتی از علی اکبر خون میگرفتند، لبخند میزد و میگفت اگر مادرم اینجا بود نمیگذاشت خون من مرا بگیرند.

بیبیحسن با اشک ادامه داد: علی اکبر هیچ وقت به من نگفت در خط مقدم به امدادگری مشغول است و در تماسهایش میگفت من اصلا در خط نیستم، در یک مدرسه در اهوازم.

علی اکبرم در مدتی که در جبهه بود تنها یک نامه برایم فرستاد که در آن نوشته بود: «مادر جان الان دارم سنگر میسازم، امشب عملیات است. برای سلامتی رزمندگان و پیروزی در عملیات دعا کنید». او در همان عملیات که نامش رمضان بود به شهادت رسید.

شهیدمحمد دبیری همرزم شهیدعلی اکبر ارسنجانی از نحوه به شهادت رسیدن علی اکبر میگوید: در اوج عملیات بودیم که علی اکبر تیر خورد. رفتم کمکش کردم و پایش را با چفیهای که داشتم بستم.

خواستم بلندش کنم و به عقب بفرستم که گفت مرا رها کن و برو جلو، من دیدم میتواند رو پایش بایستد، رفتم جلو و برگشتم و عقب را نگاه کردم. دیدم علی اکبر با اینکه زخمی شده بود و حال خودش خوب نبود و خون زیادی از او رفته بود داشت به یک رزمنده دیگر امدادرسانی میکرد، برگشتم تا من را دید باز فریاد زد برو جلو به دیگران کمک کن، گفتم بگذار کمکت کنم گفت من میتوانم فقط تو برو و من رفتم.

چند ساعت بعد که برگشتم و دنبالش گشتم بچهها گفتند: علی اکبر داشت آن مجروح را سوار آمبولانس میکرد که با آرپیجی آمبولانس را میزنند و علیاکبر به شهادت میرسد.

بهیار علی اکبر ارسنجانی درشب 21 رمضان سال 1361 حین امدادرسانی به دیگر رزمندگان به آرزوی دیرینهاش شهادت رسید.

 

منبع:جوان

نظر شما
پربیننده ها