حجت الاسلام و المسلمین حسینعلی نیری/3:

از لاجوردی می ترسیدند چون سرش کلاه نمی رفت

آقای لاجوردی هم مثل یک طبیب حاذق، از روی کوچک‌ترین نشانه‌ها متوجه می‌شد که طرف در چه حال و هوایی سیر می‌کند و آنها هم ترسشان از همین بود، وگرنه می‌دانستند که او مسلمان است و بر خلاف دین و شرعش کسی را مجازات نمی‌کند.
کد خبر: ۲۸۴۳۴
تاریخ انتشار: ۲۹ شهريور ۱۳۹۳ - ۰۱:۳۴ - 20September 2014

از لاجوردی می ترسیدند چون سرش کلاه نمی رفت

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس،  حجت الاسلام حسینعلی نیری از حکام شرع مورد اعتماد امام بودکه در پرونده های متعدد با شهید لاجوردی همکار بود. از این رو روایت وی دقیق و کارشناسانه است. آخرین بخش از گفتگو با وی در ادامه تقدیم می گردد:

مسئلهای که مخصوصاً در هفت هشت سال اخیر از سوی مخالفین خارجی و داخلی انقلاب، علیه نظام و به ویژه دستگاه قضایی به صورت گسترده ای صورت گرفته است، جریان «توابسازی» بعد از انقلاب است که این را تبدیل به اصطلاحی کردند تا به وسیله آن قوه قضاییه را مورد تمسخر قرار دهند. البته شما با توضیحاتی که دادید تا حدی قضیه را روشن کردید؛ به این ترتیب که یک وقت بود که شخص شهید لاجوردی به توبه کسی اعتقاد پیدا میکرد و یک وقت قانونی وجود داشت که با احراز بعضی از شرایط، توبه کسی را میپذیرفت، اما آنهایی که علیه دستگاه قضایی تبلیغات میکردند، میخواستند این گونه وانمود کنند که افراد را با فشار و تهدید وادار به توبه میکردند و آنها هم از ترس جانشان اعتراف و توبه میکردند. شما سلامت جریان «توابسازی» را تا چه حد ارزیابی میکنید؟
من این تعبیر «توابسازی» را اصلاً قبول ندارم. شما صدر اسلام را ملاحظه کنید. همین که فردی اظهار اسلام میکرد، او را مسلمان تلقی میکردند و شاید نماز هم نخواند، روزه هم نگیرد و از نظر اعتقاد قلبی هم قبول نداشته باشد، ولی تسلیم میشد و همین که کلمه شهادتین را بر زبان میآورد، میگفتند که او مسلمان است و مال و آبروی او محترم است. در مورد انقلاب هم وضعیتی پیش میآید که عدهای با نظام مخالفت میکنند و بازداشت میشوند. اینها ردههایشان با هم فرق میکند. آن فردی  که رهبری آنها را به عهده دارد، هیچ وقت به این زودیها برنمیگردد، یعنی حتی اگر به این مرحله هم برسد که متوجه شود اشتباه کرده، برای حفظ پرستیژ خودش حاضر نیست این موضوع را اعلام کند و میخواهد وجهه خود را حفظ کند، ولی ردههای پایین این طور نیستند.آنها چهار تا کتاب خوانده اند و یا از روی احساسات و  علاقه به فلان کسی که در زمان رژیم گذشته مبارزه کرده، به اینها علاقمند شده اند.اینها میآیند و در میانه راه متوجه بعضی از مسائل و حقایق میشوند و میبینند که اشتباه کرده اند. این ممکن است خیلی زود برگردد، منتهی مسئله این است که ما ببینیم این فردی که اظهار توبه میکند، راست میگوید یا دروغ میگوید. مثلاً ما موارد بسیار زیادی داشتیم که منافقین به اعضا و سمپات های خود، القا کرده بودند که شما به محض این که دستگیر شوید، زیر شکنجه میروید و در این زمینه تبلیغات وسیعی کرده بودند.چنین افرادی دلشان میخواست به زندان بیایند و با تحمل شکنجهها قهرمان شوند، ولی میآمدند و میدیدند از این خبرها نیست. میدیدند رئیس دادگاه هم همان غذایی را میخورد که آنها میخورند و آقای لاجوردی که بیرون از زندان به او گفته بودند که آدم جلادی است، دارد همان غذا را میخورد و ناگهان بین آنچه که شنیده بودند و حالا میدیدند، تفاوت زیادی را احساس میکردند و همین در واقع برای آنها حکم یک ترمز، هشدار و اعلام خطر را پیدا میکرد و به ناچار بین آنچه که به آنها گفته بودند و آنچه که میدیدند، باید به بررسی میپرداختند. ممکن بود روز اول به خودشان بگویند که اینها کلک و نقشه است. هفته اول شاید به خودشان میگفتند که اینها دارند ظاهر سازی میکنند، ولی وقتی یک ماه در زندان میماندند، میدیدند این رفتارها در مورد همه کسانی که دستگیر شدهاند، اعمال میشود.به آنها گفته بودند که اصلاً ملاقات نخواهید داشت و پدر و مادرتان باید مدتها بگردند تا جنازه شما را پیدا کنند و حالا میدید که در همان هفته اول اجازه ملاقات و تلفن به آنها دادند و ناگهان هرچه که قبلاً به او القا کرده بودند، به هم میریخت و معادلات ذهنی شان به هم میخورد. طبعاً چنین افرادی برمیگشتند و توبه میکردند.

منافقین در عمل و اندیشه در کدام مرحله میبریدند، یعنی آستانه فهم آنها نسبت به اشتباه بودن افکار و اعمال گذشتهشان در کجا بود؟
اینها نوعاً حاضر به بحث نبودند، چون سازمان به اینها گفته بود با کسی وارد بحث نشوید. شما اگر زندگی اینها را خوانده یا دیده باشید، واقعاً تعجبآور است. مثلاً اینها را تهدید کرده بودند که چون روزنامههای منتشر شده، وابسته به نظام هستند، شما حق خواندن آنها را ندارید. یادم هست از یکی از آنها پرسیدم، « تو وقتی میرفتی جلوی دکه روزنامهفروشی که سیگار بخری، به تیتر روزنامهها نگاه نمیکردی؟» میگفت، « چشمهایم را میبستم که نگاه نکنم.» میگفتم، « چرا این کار را میکردی؟» میگفت، « سازمان گفته بود.» بعد از انقلاب، خلائی پیش آمد، یعنی یک عده جوان با توجه به شرایط انقلاب، گرایش به دین پیدا کرده بودند و در عرض سه چهار ماه از عالم هرزگی رژیم گذشته به این نظام برگشته بودند که اسلامی بود و شرایط هم به کلی عوض شده بود و این جوانها هم هیچ آگاهیای از دین نداشتند. سازمان آمد و چند تا از الگوهایی را که در رژیم گذشته داشت، مطرح کرد و جوانها به خاطر این الگوها، مثلاً مهدی رضایی، به سمت سازمان رفتند. این جوان، از نظر مذهبی خام بود و بر اساس چنین الگویی به این سمت رفته بود.

آیا تصور نمیکنید که خودیها نتوانستند بعد از انقلاب الگوسازی درستی بکنند و الگوهای موجود، همانهایی بودند که سازمان از آنها استفاده کرد؟
نباید تقصیرها را گردن این طرفیها انداخت، چون شاید چیزی بود که ناگهان پیش آمد. شاید جز حضرت امام کسی تصورش را هم نمیکرد که انقلاب به این زودی به ثمر برسد و لذا شما در همه انقلاب ها میبینید که قبلاً کادرسازی میکردند،  ولی آیا ما کادرسازی کرده بودیم؟ اصلاً کسی تصور نمیکرد که انقلاب به این زودی پیروز شود. احتمال میدادند که رژیم یک جاهایی کوتاه میآید و تغییر و تحولاتی حاصل می شود، ولی اینکه یکمرتبه کل رژیم گذشته ریشه کن شود، کسی تصورش را هم نمیکرد که به این زودیها پیش بیاید و لذا نمیشود گفت که خودیها کوتاه آمدند، آن هم با توجه به شرایطی که در ابتدای انقلاب و کودتای نوژه و اوضاع کردستان و ترکمن صحرا و جنگ و بسیاری از مشکلات پیش آمد و همه نیروها را به خود اختصاص داد. اینها هم از این خلاء استفاده کردند و یک حالت قهرمانسازی به اعضای خود دادند. من یک نمونهاش را به شما میگویم. اینها در خانههای تیمیشان با توجه به وضعیت منزل، چهار تا و پنج تا تا ده تا و پانزده تا عضو را جمع میکردند و اینها هم عمدتاً بچههای پانزده شانزده و نهایتاً نوزده ساله ای بودند که شبها هم به خانههایشان نمیرفتند، چون مثلاً میخواستند کار مبارزاتی بکنند و به اینها مسئولیت داده بودند. یکی از اینها را گرفته و نزد من آورده بودند. من از او پرسیدم، « تو در این خانه، مسئولیتت چه بود؟» گفت،  «من مسئول امور صنفی این پایگاه بودم.» گفتم، « یعنی چه کار میکردی؟» گفت، « صبح میرفتم نان و پنیر میخریدم، ظهر ناهار تهیه میکردم و شب هم همینطور.» از لغات دهان پر کن هم استفاده میکردند که تصور میکردی چه کار مهمی را دارند انجام میدهند. به او گفتم، « تو اگر برای مادرت هم نان میخریدی که میشدی مسئول امور صنفی خانه خودتان!»  یا مثلاً یکی را مسئول امنیتی میکردند.او کارش این بود که هر چند ساعت یک بار بیاید سر کوچه و دوری بزند و ببیند مأموری، آدم ریشداری، آن اطراف هست یا نه.اگر بود نوار چسبی را به شیشه بیرون میزد که اگر دوستان خواستند بیایند، متوجه شوند که این خانه، امن نیست و برگردند. این کارها را دراردیبهشت 59 که هنوز اعلام مبارزه مسلحانه هم نکرده بودند، انجام میدادند. خب! جوان دنبال چه میگردد؟ نوگرایی، احساس مسئولیت. مهم تلقی شدن و اینها با استفاده از چنین عواطف و احساساتی، به جوانها القا می کردند که آدم های بزرگی هستند تا کار به آنجا کشیده شد. به اینها گفته بودند کتابهای شهید مطهری را نخوانید. بعضی از اینها خانوادههای مذهبی داشتند و این جور کتابها در خانههایشان پیدا میشد. سازمان دستور داده بود که هر کس در خانهاش کتابهای شهید مطهری را دید، ببرد بریزد دور.در مقاطعی گفته بود کتاب های دکتر شریعتی را بخوانید، چون ایشان در بعضی جاها انتقاداتی نسبت به روحانیونی که به نظر او فایده و نفعی برای تشیع نداشتهاند، دارد. مثلاً کتاب تشیع صفوی و تشیع علوی ایشان طوری بود که اگر کسی توجیه نبود، مطالبش را همانطور میفهمید که اینها میخواستند بفهمد و لذا سازمان به سمپاتهایش میگفت اینها را بخوانید که سوءظنهای مورد لزوم سازمان در ذهنشان ایجاد شود و در مقابل، دستور میداد کتابهای شهید مطهری را بریزند دور.این بچه ها در چندین مورد کتابهایی را که پدران آنها خریده بودند، برده و در رودخانه ریخته بودند. آنچه که اینها را برگرداند، روشهای عملی داخل زندان بود. اینها عملاً دیدند آنچه که در سازمان به اینها گفته بودند، غیر از چیزهایی است که در زندان وجود دارد.

پس بحثهای تئوریک با اینها چندان فایدهای نداشت؟
آن طور که من احساس کردم، خیر. اینها تحت تأثیر رفتارهایی که در زندان دیدند، قرار گرفتند. آنها میدیدند تصویری که سازمان از لاجوردی در ذهن آنها ساخته، ابداً ربطی به آدمی که میدیدند، ندارد.می دیدند که او میآید و با آنها مینشیند و غذا میخورد، یک گیوه کاشی به پا و یک شلوار و کابشن ساده به تن دارد، با آنها صحبت میکند، از وقت استراحتش می زند و ساعت هادر کنارشان می ماند و بسیار مهربان و متواضع است.به این شکل کسانی که قابل اصلاح بودند، برمیگشتند. قبل از 30 خرداد، چند نفری را گرفته بودند. بعد از محاکمه و صدور رای، یکی از آنها پانزده شانزده ساله بود صدا زدم و گفتم، « دیگر پرونده تو تکمیل شده و هر حرفی که بزنی تأثیری در حکمی که برایت صادر شده است، ندارد. بیا بنشینیم و چند کلمهای با هم حرف بزنیم.» گفت، « سازمان به من چنین اجازهای نداده.» انسان تا این حد فکر مغز خودش را ببندد؟ ما میگوییم اصول دین باید اجتهادی باشند و نمیشود در اصول دین تقلید کرد.قرآن حتی در مورد بت پرستی میگوید اگر برای کارت دلیل و برهان نداشتی، یقهات را میگیریم، ولی اگر برهان و استدلال و دلیل داشتی و با دلیل رفتی آن طرف، میگویی حجتم این بود. این عقل را به من دادی و من با عقلم این جوری فهمیدم. حتی در مورد پیغمبرکشی، خداوند در دو سه جا میفرماید که اینها بدون حق، پیامبران را کشتند. این نشان میدهد که اگر کسی نغوذ بالله دید که این کار، حق است، همین حق مجوزی است برای کار انسان؛ یعنی حجتی است در برابر پروردگار.قرآن تا این حد راه استدلال را باز گذاشته است. ابن ابی العوجاء که معروف است از مادیون دوره امام صادق(ع) بوده، با هشام بحث می کرد و هشام به او پرخاش کرد.او به هشام گفت، « این چه برخوردی است که تو داری؟ من حرف های تندتر از این را به امام صادق(ع) میزنم و ایشان پرخاش نمیکنند.» این سیره امامان شیعه است، ولی منافقین میترسیدند وارد بحث شوند، چون خوف آن را داشتند که در مورد اعتقاداتشان نسبت به سازمان، دچار تردید شوند.

با توجه به این شرایط بسته فکری، چند درصد از منافقین استعداد توبه داشتند؟
خیلی نبودند. اینها یک جور حالت عناد نسبت به نظام داشتند. ببینید! بعد از رابطه مادر و فرزندی، عمیقترین رابطه بین خواهرها و برادرهاست. سازمان به دخترها دستور داده بود که اگر کسی برادرش سپاهی یا پاسدار است، برود او را بکشد. یکی از اینها در میدان امام حسین، برادرش را کشته بود، بیآنکه از کسی یا از خودش بپرسد چرا. این قدر اینها را در محیطهای بسته نگه داشته بودند. آنچه که خطر و ضررش از شمشیر و بمب بیشتر است، مسئله جمود فکری است که انسان خود را در محیط بستهای نگه دارد و به خودش اجازه ندهد که اطراف را ببیند. نمونههایش از صدر اسلام تا به حال بوده و لذا چپیها خیلی زودتر هدایت می شدند و می آمدند،  چون اینها به چیزهایی اعتقاد داشتند و وقتی بحث میکردند و میدیدند اعتقاداتشان غلط است، برمیگشتند؛ اما منافقین چون حالت عناد داشتند، برنمیگشتند و کسانی که واقعاً توبه میکردند، خیلی کم بودند.

اعضا و کادرهای جریان نفاق، اعم از همه گروهکهایی که در ذیل این مقوله قرار میگیرند، صرف نظر از فضاسازیهای تبلیغاتی، در مورد آقای لاجوردی چه دیدگاهی داشتند؟ آیا از نظر تفوق فکری، او را خطرناک میدانستند و یا به خاطر اینکه از نظر آنها خشن بود، او را خطرناک تلقی میکردند؟
اینها میدانستند که آقای لاجوردی اینها را خوب میشناسد. دیگران تا این حد، جریان نفاق را نمیشناختند. آقای لاجوردی مثل یک پزشک حاذق بود که اگر انسان رنگش بپرد، او میفهمد که بیمار است. از ابوعلیسینا نقل میکنند که دید جوانی دارد در کوچهای راه میرود و شعر میخواند.دنبال او حرکت کرد و رفتند تا به خانه او رسیدند.بوعلی سینا همان جا پشت در خانه جوان ایستاد. بعد از چند دقیقه صدای داد و فریاد را از داخل خانه شنید.یک نفر هم داد می زد ، «بروید ابوعلی سینا را بیاورید.»آمدند و در را باز کردند و دیدند ابوعلی سینا پشت در ایستاده. گفتند، « ما داشتیم میآمدیم دنبال شما. اینجا چه کار میکنید؟» گفت، « من از همان لحظهای که او را دیدم، از صدایش فهمیدم که دارد سکته میکند و دنبالش آمدم که هر جا افتاد، باشم که بتوانم او را معالجه کنم.»، یعنی یک طبیب حاذق از صدای یک نفر متوجه میشود که او دارد مشکل پیدا میکند. مرحوم آقای لاجوردی هم مثل یک طبیب حاذق، از روی کوچکترین نشانهها متوجه میشد که طرف در چه حال و هوایی سیر میکند و آنها هم ترسشان از همین بود، وگرنه میدانستند که او مسلمان است و بر خلاف دین و شرعش کسی را مجازات نمیکند. یک مسلمان اگر بخواهد به کسی سیلی هم بزند، باید حکم و جواز شرعی داشته باشد، وگرنه چنین حقی ندارد. حضرت امام کراراً میفرمودند، « حتی کسی که محکوم به اعدام شده، وقتی دارید او را میبرید، حق ندارید به او تو بگویید، چون این «تو گفتن» اهانت است. او باید کشته شود، چون جرمی را مرتکب شده، ولی شما حق اهانت به او را ندارید.» آنها ترسشان فقط از این بود که شهید لاجوردی آنها را خوب میشناسد و شیوهها و روشها و ترفندهایشان را بلد است و لذا نمیتوانند سر او را کلاه بگذارند و لذا میبینید که در کارش هم بسیار موفق بود، اما متأسفانه شرایط طوری شد که ایشان را از کار برکنار کردند.

با توجه به خدمات زیادی که شهید لاجوردی به انقلاب انجام داد و...
و قدرش هم انصافاً مجهول و ناشناخته ماند.

با توجه به اینکه از لحاظ مادی هم کمترین بهرهای از قبال مسئولیت سنگینی که بر عهدهاش قرار گرفت، نمی برد، چرا او را برکنار کردند.اولین نشانههای اصطکاک بین حضور ایشان و دیگران را در کجا دیدید؟  
اصطکاک را منافقین پدید آوردند.اینها در آن زمان با بیت آقای منتظری در ارتباط بودند و در آنجا بسیاری از مسائل را بزرگنمایی میکردند و این باعث شد که آقای منتظری احساس کرد این مسائل واقعیت دارند، لذا به شورای قضایی آن زمان فشار آورد که آقای لاجوردی عزل شود و کس دیگری را بیاورند. یادم هست بعد از شهید لاجوردی، آقای رازینی آمدند که آقای منتظری به ایشان اعتماد داشت.با این حال بعد از گذشت مدتی، یک روز به او گفته بود، « «رازینی! شنیدهام فک چهارصد نفر را خرد کردهای. آقای رازینی جواب داده بود، «شما یکی شان را به من نشان بدهید».

علت چپ افتادن جریان مهدی هاشمی با شهید لاجوردی به دلیل توصیهناپذیری ایشان نبود؟
یک وقت توصیه به شکلی است که انسان میپذیرد. به انسان میگویند این جوان است و خطایی کرده و تا جایی که شرع اجازه میدهد، مجازاتش را سبکتر کنید. شما بررسی میکنید و میبینید که جا دارد، به او ارفاق میکنید. قانون دست قاضی را تا حدودی باز گذاشته است و مثلاً میگوید فلان جرم از سه تا پنج سال مجازات دارد. قاضی میتواند تشخیص بدهد که متهم قابل ارفاق و ترحم هست یا نیست.در آن زمان اینها چهرههای مختلفی داشتند. زمان دادستانی جناب موسوی تبریزی بود. ایشان یکی دو روز میآمدند دادستانی اوین و بقیه هفته را در دادستانی چهارراه قصر بودند. یک روز ایشان فرمود، «یکی از همشهریهایم کراراً پیش من می آمد که بچه مرا بیگناه کشتهاند.» می گفتم، « چنین چیزی نمیشود.» ممکن است در شروع غائلهای، ده نفر را هم بیگناه دستگیر کنند، ولی بعد که به دادگاه میروند، معلوم میشود. هر چه گفتم ایشان قبول نکرد. من مشخصات او را گرفتم و آمدم اوین و پروندهاش را مطالعه کردم و دیدم 18  مورد عملیات نظامی داشته، از پرتاب کوکتل مولوتوف تا سه راهی و غیره. دفعه بعد که آن همشهری را دیدم و قضیه را به او گفتم، گفت، «دروغ است، پسرم قطعاً قصد خودکشی داشته و این حرفها را زده که او را اعدام کنند.» از یک پدر توقعی نیست، چون او که این چیزها را از پسرش ندیده.یک بچه سر به راه را در خانه دیده که به او احترام میگذارد. یکی از مسائل منافقین همین بود که چند چهره داشتند و لذا میرفتند و از آقایان نامه و توصیه نامه میگرفتند و آنها تلفن میزدند. آنها هم راست میگفتند. کسی که در بازار است یا روحانی است، چه موردی را از آن عضو سازمان دیده؟ او بر اساس مشاهداتش و درخواست خانواده زندانی، توصیه میکرد.

یکی از نسبتهایی که مخالفین شهید لاجوردی به ایشان میدهند، عدم احاطه وی بر مسائل قضایی است و دلیلشان هم این است که چون ایشان دورههای آکادمیک را ندیده، توانایی این کار را نداشته است. شما به عنوان قاضیای که بسیاری از تحقیقات ایشان را دیده و بر اساس آنها حکم صادر میکردید، این تحقیقات را در چه سطحی از عمق و اشراف بر موضوع میدیدید؟
ما اگر بخواهیم این حرفها را مبنا قرار بدهیم، باید خیلی چیزها را زیر سئوال ببریم. مگر آیتالله بهشتی که رئیس دیوان عالی شد، قبلاً دوره دیده بود. مگر آقای بازرگان که نخست وزیر شد، قبلاً دوره دیده بود؟همین طور بقیه آقایان. همه اینها یک آشنایی فی الجمله با مسائل داشتند، منتهی در شرایط ویژه انقلاب که سر کار آمدند، عهدهدار مسئولیتهایی شدند. از این گذشته، قضاوت در مورد منافقین، قضاوتها به صورتی که الان صورت میگیرند، نبود. در دادگاههای انقلاب، نوعاً یک روحانی رئیس دادگاه و یکی دو نفر از قضات سابق دادگستری به عنوان حقوقدان حضور داشتند. البته امضا با رئیس دادگاه بود، ولی جلسه با حضور وکیل یا قاضیای که از دادگستری به عنوان حقوقدان میآمد، رسمیت پیدا میکرد. آقایان زیادی بودند که بعضیها مرحوم شدهاند، مثل: مرحوم آقای میرفندرسکی، مرحوم آقای ضیایی، آقای نراقی که الان هستند. آقای هادوی و نیز کسانی که از قضات یا وکلای سابق بودند. در بعضی از دادگاهها یک حقوقدان و اگر دادگاه مهم بود، دو نفر حقوقدان شرکت میکردند و اگر کسی برخی از نکات قضایی را نمیدانست، کمکش میکردند. آقای لاجوردی هم در مقام دادستان انقلاب، معاون قضایی داشتند. آقای غفارپور که زمانی رئیس شعبه  36 دیوان عالی کشور بود، معاون قضایی ایشان بودند. کارها را از نظر قضایی، عمدتاً معاون قضایی انجام میداد. الان هم همینجوری است و نوعاً رؤسائی که هستند معاویننشان کارهای قضایی را انجام میدهند و دادستان خط دهی کلی را انجام میدهد، اما خودش بازجویی نمیکند. ممکن است در موارد نادری خودش بازجویی کند، ولی بازجویی کردن، کار دادستان نیست، کار دادیار و بازپرس و معاون قضایی است.آنها کارها را انجام میدهند و دادستان در واقع خط دهی میکند. مرحوم آقای لاجوردی هم به میزانی که دیگران اطلاع داشتند، خودش مطلع بود. ایشان بسیار بر کارش مسلط بود؛ چون آدم زرنگ و تحصیلکردهای بود و در زندان هم کار کشته بود. کسی که آن دورههای دشوار را در ارتباط با زندان و ساواک گذارنده باشد، تبحری پیدا میکند که دیگران فاقد آنند. ایشان به مسائل اسلامی آشنا بود، اما مهمتر از همه شیوههایی است که انسان برای پیشبرد کارش اتخاذ میکند، وگرنه مسائل جزئی را میتوان پرسید. بعضیها خیلی زود بر کارها مسلط میشوند. ما قاضی داریم که در عرض دو سه ماه کارآموزی، کاملاً بر کار مسلط میشود و قاضی هم داریم که یازده سال است کار میکند و هنوز خیلی از کارها را بلد نیست و لذا گاهی دعوتش میکنند، او را تنزل مقام میدهند، رئیس دادگاه او را میبرد و مستشار میکند، دادیار میکند. مواردی بوده که بعد از یازده سال، یک قاضی را تبدیل به کادر اداری کردهاند، چون هنوز بلد نیست حرف بزند. آدمهایی که مبانی در آنها قوی باشد، زود بر کار مسلط میشوند.

و سخن آخر؟
نکاتی که در آقای لاجوردی برایم خیلی مهم بود، یکی اعتقادش به دین بود و دیگری اعتقادش به نظام. ما طلبهها نوعاً پشت سر کت و شلواری ها، کمتر نماز جماعت میخوانیم، ولی من خودم پشت سر ایشان نماز خواندهام و واقعاً معتقد بودم به همان چیزی که میگوید عمل میکند. نسبت به امام و روحانیت، اعتقاد راسخ و اصیل داشت. مقید بود که به دستوراتش عمل کند و اگر کمترین سئوال و شبههای برایش پیش میآمد، میرفت و سئوال میکرد. آن موقع از آیتالله گیلانی که رئیس کل دادگاهها بودند، میپرسید و یا اگر ایشان نبودند، از ما سئوال میکرد، یعنی جنبه شرعی کارش را درست میکرد. دنبال دنیا و مقام نبود. آن وقتی هم که از دادستانی کنار گذاشته شد، دهها شغل دیگر را به او پیشنهاد کردند، اما قبول نکرد. میگفت، « حس میکردم این کار از دستم برمیآید و لذا قبول کردم. سمت نمیخواهم.» بعد رفت خانهاش و چند تا چرخ خیاطی گرفت و روسری می دوخت. واقعاً از کسانی بود که به هیچ وجه دنبال دنیا و مقام طلب نیستند. خاکی بود. اگر تشخیص میداد که این آدم کسی است که میشود از نظر فکری، روی او کار کرد، ساعتها برایش وقت میگذاشت. اگر یک جا میدید که یک روحانی به اشتباه افتاده، راه میافتاد میرفت دم در خانه یا مسجدش و میگفت، « آقا! این نامه که شما نوشتی، وضعش این جوری است. چه طوری این را نوشتی؟» کوچکترین استفادهای از بیتالمال نمیکرد. حقوق نمیگرفت. برادرهایش زندگی اش را اداره میکردند. یکی دو بار خانمش آمد و به آقای گیلانی گلایه کرد که به ما نمیرسد. یک بار بچهشان مریض شده بود. هر چه خانمش زنگ زد که یک راننده بفرست که بچه را ببرد دکتر، گفت، « ماشین مال اینجا و راننده هم راننده من است. راننده شما نیست.» گفته بودند، «پس چه کنیم؟» گفت، « همان کاری که همیشه میکردید. تاکسی بگیرید بچه را ببرید.» که خانمش با هزار زحمت تاکسی گرفته و بچه را برده بود دکتر. در مدت چند سالی که همکار ایشان بودم، حتی یک بار ندیدم که از بیتالمال به اندازه نوک سوزنی برای خانواده خرج کند، در حالی که بعضی از چیزها طبیعی بود یا مثلاً پسرش که میآمد اینجا کار کند، پول غذایش را میداد که غذای بیتالمال نخورد. از آن کسانی است که هم شخصیتش و قدرش مجهول مانده و هم خدمات بسیار زیادی که برای حفظ نظام کرد. بعید است که به این زودیها کسی بفهمد که او چگونه و تا چه حد توانست جلوی خطرات اساسیای که نظام را تهدید میکرد، بگیرد. اگر اقدامات او و همکارانش نبود، واقعاً معلوم نبود انقلاب چه صدماتی از طرف منافقین، چپیها و گروهکهای دیگر بخورد. ایشان واقعاً آدم مهربانی بود. خیلی خوب میدانست که کجا قاطع باشد و جدیت به خرج بدهد و کجا مهربان باشد و ارفاق کند. بنا بود غائلهای که برپا شده بود بخوابد. اگر کسی قابل هدایت بود که هدایت شود، اگر هم نبود که باید به زندان میرفت یا اگر افرادی را کشته بود قصاص میشد. ایشان نسبت به دخترها به دلیل اینکه آسیبپذیرتر هستند، رأفت بیشتری نشان میداد و نهایت دقت را میکرد که اینها در حریم امنی باشند و نسبت به آنها اسائه ادبی نشود و من در مدتی که در آنجا بودم، حتی به یک مورد تخلف هم برنخوردم. خدا رحمتش کند آقای کچویی را. سه چهار دختر را با مینیبوس از زنجان آورده بودند و هر چه به اینها گفتند پایین بیایید نمیآمدند. نگهبانهای زن را هم که فرستادند، زورشان به آنها نمیرسید. سه چهار روز همانجا بودند و حتی در همان جا مدفوع و ادرار میکردند. من گفتم بروید پتو رویشان بیندازید و آنها را بیاورید. این قدر آقای لاجوردی احتیاط میکرد که حتی دست نامحرم هم به اینها نخورد، آن وقت معاندین و معارضین چه قصههایی که نمیسازند. انشاءالله خداوند درجاتش را متعالی کند.

نظر شما
پربیننده ها