موحدی ساوجی:

شهید شاه آبادی به تنهایی به اندازه ده نفر کار می کرد

شهید شاه آبادی جزء کسانی بودند که تلاش و فعالیت شان خیلی زیاد بود. تحرک ایشان در رابطه با مسائل سیاسی و مبارزاتی خیلی بود. واقعاً به تنهایی به اندازه ده نفر کار می کردند.
کد خبر: ۲۶۹۲۱
تاریخ انتشار: ۱۲ شهريور ۱۳۹۳ - ۰۰:۰۷ - 03September 2014

شهید شاه آبادی به تنهایی به اندازه ده نفر کار می کرد

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس،مرحوم حجت الاسلام و المسلمین موحدی ساوجی(ره) از همان ایامی که در حوزة علمیة قم بود، دوستی محکمی با شهید شاه آبادی برقرار کرد. بیان گوشه ای از شکنجه هایی که در زندان رژیم منحوس پهلوی بر مبارزین، علما و به ویژه شهید شاه آبادی رفته است، به همراه نکاتی در خصوص سیره آن عالم ربانی و شهید روحانی، حاصل گفت و شنود منتشر نشدة حجت الاسلام و المسلمین سعید شاه آبادی ـ فرزند شهید ـ با آن مرحوم است که با اندکی ویرایش تقدیم حضورتان می شود؛ با ذکر این توضیح که اطلاعات ارائه شده توسط مرحوم آقای ساوجی در خصوص حوزة علمیة شهید شاه آبادی مربوط به زمانی است که هنوز این حوزه در حال فعالیت بود و مصاحبه نیز در همان دوران انجام شده است.


در خدمت سرور عزیزمان حاج آقای موحدی ساوجی هستیم که از دوستان و یاران صمیمی مرحوم والدمان شهید شاه آبادی بودند. خود من نسبت به بعضی از خاطرات و وقایعی که ابوی در خصوص زندان یا خارج از زندان، مخصوصاً اتفاقات مربوط به قبل از پیروزی انقلاب، نقل می کردند حضور ذهن دارم. از حاج آقای موحدی می خواهیم که از شروع آشنایی شان با حاج آقا صحبت بفرمایند، این که از کجا با هم آشنا شدید و نحوة ارتباط تان به چه صورتی بود؟
درود و سلام ما به شهدای علم و فضیلت تشیّع در طول تاریخ، مخصوصاً استاد شهید مطهری و روحانی مبارز، مجاهد نستوه، آیت الله شهید حاج شیخ مهدی شاه آبادی، رضوان الله تعالی علیهما.

بنده از حدود سال های 1346 در درس خارج حضرت آیت الله العظمی اراکی شرکت می کردم، یعنی یکی از مراجع و اساتیدی که بنده فقه و اصول را در خدمت شان بودم و استفاده کردم، آیت الله العظمی اراکی بودند. در همین درس با عده  ای از علما و فضلا، کسانی که قبل از من در این جلسات شرکت می کردند و کسانی که هم دورة من بودند، آشنا شدم. از جمله این عزیزان شهید شاه آبادی بود که قبل از من در درس خارج شرکت می کردند و من بعد از ایشان، وارد درس آیت الله العظمی اراکی شدم.
دروس آیت الله العظمی اراکی بسیار پرمحتوا بود. به خاطر این که ایشان در اصول، تقریباً نظرات اعاظم مراجع و علمای اصول را مطرح می کردند، متعرض می شدند و به بحث می گذاشتند. در نهایت هم نظر خودشان را اعلام می کردند. درس اصولِ بسیار ارزشمند و مفیدی بود. نظرات مرحوم نائینی، مرحوم کمپانی، مرحوم آقا ضیاء عراقی و علمای عمدة حاضر، مرحوم شیخ عبدالکریم حائری را متعرض می شدند. لذا کسانی که در درس ایشان شرکت می کردند، معمولاً افرادی بودند که بیشتر به مغز و محتوا توجه داشتند؛ نه به اسم و رسم و عنوان. چون در آن زمان آیت الله العظمی اراکی با این که مجتهد مسلّم بودند اما به هیچ وجه نه ادعای مرجعیت داشتند، و نه رساله ای. درس فقه ایشان هم به نظر من از جهاتی نسبت به درس های فقه مراجع دیگر، ممتاز بود. چرا که ایشان در استنباط های احکام شرعیه، به قواعد و اصولی که قبلاً در فقه و قواعد آن خوانده شده بود، توجه می کردند و بر پایة آن قواعد، استنباط های خود را انجام می دادند.
البته من در درس بزرگان و مراجع دیگری هم شرکت کرده بودم، اما به نظرم آمد که درس ایشان لا اقل برای خود من مطلوب تر هستند. در این درس، مرحوم شهید شاه آبادی هم شرکت می فرمودند و از شاگردان جدی، کوشا، با استعداد و منظم این درس بودند. البته ما ارتباطات معاشرتی، سیاسی و مبارزاتی مان با آقای شاه آبادی در حوزة علمیه زیاد نبود اما از سال 1354، بعد از این که بنده سه ـ چهار بار زندان افتادم، ساواک در خصوص من در حوزه، بسیار حساس شده بود و نمی گذاشت راحت باشم. خب، ما هم علی القاعده آرام و قرار نداشتیم، این است که سراغ ما هم می آمدند. زمانی شهید پیش من آمدند و فرمودند که در تهران مسجدی هست و شما برای امامت جماعت آن به تهران بیایید تا با هم باشیم. من به حوزه و درس علاقه داشتم و دوست نداشتم که به سادگی از آن دست بردارم. به ایشان گفتم اگر چه از طرف رژیم و دستگاه پلیس، سخت تحت نظر هستم، اما در عین حال دوست دارم در حوزه باشم. ایشان هم با آن بیان شیوا و خُلق و خوی بسیار جذابی که داشتند، توانستند مرا قانع کنند.

من عرض کردم که اگر حضرت آیت الله پسندیده به من بفرمایند که به تهران بروم، این کار را خواهم کرد. از آن جایی که من خیلی به حضرت امام ارادت داشتم و مقلد معظمٌ له بودم، آقای پسندیده هم بالاترین نماینده و وکیل ایشان در ایران بودند، به نظرم آمد که اگر اخوی حضرت امام لازم بدانند و بفرمایند که من در تهران ادامة خدمت و فعالیت داشته باشم، تقریباً حجت تمام می شود. آقای شاه آبادی از این حرف استقبال کردند. ما منزل امام، خدمت آیت الله پسندیده رفتیم. ایشان هم فرمودند به خاطر این که الان در حوزه نسبت به شما حساس شده اند، لازم است به تهران بروید و مدتی هم در آن جا خدمت کنید؛ بنده هم پذیرفتم.
در خیابان دولت سابق، خیابان شهید کلاهدوز فعلی، مسجدی بود که از ما خواستند تا آن جا مشغول شویم. مسجد و نماز جماعت اگرچه امر مهمی است، اما مهمتر از آن کارهای سیاسی ـ مبارزاتی و فعالیت های دیگر بود، ولی آن کار و شغلی که بارز و نمایان بود، همان امامت جماعت بود.

این مسجد به مسجد رستم آباد که شهید شاه آبادی در آن جا اقامة جماعت می فرمودند، نزدیک بود. بعدها معلوم شد که آمدن من با روحانیت مبارز شمیران هماهنگ شده بوده و شهید شاه آبادی با مرحوم حجت الاسلام و المسلمین ملکی(ره)، حجت الاسلام آقای امام جمارانی و همین طور علمای بزرگوار دیگری در مورد این مسأله گفت و گو کرده بودند. از این جا ما رابطة دوستی، فعالیت سیاسی ـ اجتماعی و دینی ـ فرهنگی مان بیشتر و قوی تر شد. بدین ترتیب در فعالیت ها و برنامه های کل منطقه با یکدیگر همکاری داشتیم.

در ارتباط با برنامه  های تبلیغی و جلسات روحانیتی که برگزار می شد، گاهی ایشان به منزل ما تشریف می آوردند و گاهی من به منزل ایشان می رفتم. البته در سال 1352، قبل از این که بنده از قم به تهران بیایم، ما در زندان رابطة دوستانه  ای هم با یکدیگر پیدا کرده بودیم.

یعنی اولین آشنایی شما در سال 1352 بود؟
البته درس حضرت آیت الله العظمی اراکی قبل از زندان بود و بعد ارتباط دوستانه و سیاسی ـ مبارزاتی ما در زندان آغاز شد.

در کدام زندان؟
در زندان قصر. این زندان دو «بند» داشت: بندهای سه و چهار. بند سه، بندی بودی که بعد از قرنطینه وارد آن می شدند و بعد به بند چهار می آمدند. در بند سه آیت الله انواری، مرحوم شهید حاج مهدی عراقی و عده ای از بزرگان و دوستان بودند. آیت الله ربانی شیرازی ـ رحمت الله علیه ـ هم در آن جا زندانی بودند.
در زندان قصر ما با هم بیشتر مأنوس شدیم. فعالیت ها و تلاش های شهید شاه آبادی در آن جا خیلی جالب بود. بنده نیز از زندان تجربیات و آموخته  های بسیاری دارم، از جمله این که افرادی که معمولاً به زندان می افتادند، به دو دسته تقسیم می شدند. یک دسته کسانی بودند که مبارزه برای شان به عنوان یک وظیفه و تکلیف دینی ـ اسلامی نبود. از روی ایمان و شناخت کامل، قدم در این میدان نگذاشته بودند. لذا وقتی که به زندان می افتادند شرایط زندان، شکنجه های جسمی ـ روانی، سختی ها و ممنوع الملاقات بودن های طولانی، بر آن ها اثر منفی می گذاشت.
این افراد، اغلب می بُریدند و نمی توانستند زندان را تحمل کنند. در زندان نشاط لازم، تلاش و کوشش، روحیة شاد و بشاشی نداشتند. دستة دیگر که زیاد هم نبودند، کسانی بودند ـ در میان روحانیت و غیر روحانیت ـ که انگار اصلاً در زندان نیستند، گرفتار نیستند و هیچ مسأله یا مصیبت و سختی  ای برای شان پیش نیامده است. این ها در همان محدودة توانایی ها و امکانات، در همان چارچوب زندان هم، فعالیت های خودشان را با نهایت تلاش و نشاط انجام می دادند.
شهید شاه آبادی ـ رحمت الله علیه ـ از جملة افراد همین دسته دوم بودند و در زندان برنامه -هایی اعم از تماس گرفتن و ورزش تا تفسیر قرآن یا تدریس دروس عربی، اسلامی و فقه بر پا می کردند. هر کتابی پیدا می کردند که می شد آن را درس داد، از آن استفاده می کردند. کسانی بودند که خدمت ایشان می آمدند، حالا ممکن بود دو یا سه نفر باشند، چون آن جا نمی شد افراد زیادی را برای درس دادن جمع کرد. اما شهید شاه آبادی در همان محدودة زندان، این برنامه -های آموزشی را داشتند. به هیچ وجه در برابر برنامه  ها، فشارها و تبلیغاتی که عوامل رژیم و مأمورین زندان اِعمال می کردند و بسیاری را ترسانده بود، اعتنایی نداشتند.

بنده هم در زندان جزء کسانی بودم که همواره آن شادی و نشاط را داشتم. مخصوصاً سعی ما بر این بود که فشارهای روحی  ای که مأمورین برنامه  ریزی می کردند تا زندانی ها را آزار بدهند، خنثی کنیم. زمانی مسؤولین آن جا تصمیم گرفتند که مثلاً زندانی ها باید ساعت هشت شب بخوابند، ساعت شش صبح هم برخیزند. آن موقع هشت شب، یک ساعت بعد از مغرب بود. شش صبح هم زمانی بود که نیم ساعت به آفتاب مانده بود. یعنی اگر دیر می جنبیدی نمازت قضا می شد. آن ها چنین برنامه ای را ریخته بودند برای این که زندانی ها را به اصطلاح کنترل کنند، تا زندانی ها نتوانند جلساتی، تماس هایی و مذاکراتی با همدیگر داشته باشند. هنوز مدت زیادی نگذشته بود که مأموران داشتند این برنامه را اجرا می کردند که یک شب آمدند و گفتند همه بخوابید. تازه اول شب بود و بچه  ها خواب شان نمی آمد. آن ها چراغ ها را خاموش کردند و افراد الزاماً مجبور شدند به دراز کشیدن و خوابیدن. همین موقع افسری که خیلی بدعنق بود، داخل آمده بود و تهدید می کرد که بخوابید و امثال این ها. وقتی که همه جا را سکوت گرفته بود، افسر هم در حال داد و بیداد کردن بود، من صدایی از خودم درآوردم. تمام زندانی ها شروع کردند به خندیدن و افسر هم حسابی هُول شد، متوجه هم نشد که چه کسی این کار را کرده است.

صبح اول وقت، در واقع ساعت هفت و نیم، من را از بلندگوی زندان صدا کردند. این ها در بین همین زندانی ها جاسوس هایی داشتند که بعضی چیزها را از سر خود فروختگی به مسؤولان زندان خبر می دادند. خلاصه به آن ها رسانده بودند که چه کسی این برنامه را اجرا کرده. من را بردند و گفتند چرا این برنامه را اجرا کردی؟ و پاهایم را بستند و شلاقم زدند، یک ناخن من هم در اثر اصابت همین شلاق ها افتاد. بعد هم گفتند که باید ریش تو را بتراشیم، و از ته ریشم را تراشیدند.
معمولاً ما هیچ وقت ریش مان را از ته نمی زدیم. کسی که روحانی است و همیشه دارای محاسن است، تراشیدن ریش خیلی برایش ناگوار است. این کار در واقع از تراشیدن سر افراد زندانی، بسیار بدتر است. به نظر خودشان علاوه بر شکنجة جسمی، چنین شکنجه ای را هم برای من، اِعمال کردند و بعد ما را داخل زندان فرستادند. من که داخل زندان رفتم، همة بچه -ها نگاهم می کردند و از این که آن ها این کار را کرده اند ناراحت بودند. شهید شاه آبادی هم وقتی من را در این وضعیت دیدند، خیلی منقلب و ناراحت شد. یعنی از خصوصیات ایشان این بود که دوست عاطفی خوبی بودند و علاوه بر این شجاع هم بودند. حالا اگر فرد صرفاً عاطفی ای بودند، ناراحت و متأثر می شدند، در عین حال ما را تسلی هم می دادند و کار دیگری نمی کردند. اما چون شجاعت داشتند، به آن افسر و مأمورین پرخاش کردند که این چه کاری بود؟ چرا این کار را کردید؟ و غیره. آن ها که دیدند ایشان به حمایت از من برخاسته اند، شهید را بردند و محاسن ایشان را هم تراشیدند. در واقع ما دو تا روحانی شدیم که چنین شکنجه و بلایی را سرمان آورده بودند. بعد هم بند ما دو نفر را تغییر دادند، چون ترسیده بودند که حضور ما در آن بند باعث تحریک زندانی ها شود. لذا هر دو ما را به بندی که آیت الله انواری ـ حفظه الله تعالی ـ و عدة دیگری از دوستان آن جا بودند فرستادند.

وقتی آن جا رفتیم آن ها هم از این که چنین مسأله ای پیش آمده ناراحت شدند. برای تسلی ما می گفتند که شما چقدر جوان شده اید. هیچ وقت این قدر جوان نبودید. این ماجرا در واقع آغاز ارتباطات سیاسی و مبارزاتی ما با شهید شاه آبادی بود. بعد که از زندان آزاد شدیم، سال 1354 ایشان ما را از حوزة قم به تهران آوردند. در تهران ما رابطة نزدیک و تنگاتنگی در کل برنامه های مان داشتیم.

حاج آقا، من هم این داستان را که فرمودید با تغییراتی از آقاجان شنیده بودم. تردید داشتم که در این مورد از شما سؤال کنم. نمی دانستم که ماجرا متعلق به سال 1352 و قبل از تشریف آوردن شما به تهران بوده است. حتی یادم است که آقاجان می گفتند مأموری که آمد ریش من را بزند، خب محاسن من فشرده بود و به راحتی با ماشین زده نمی شد. از طرفی سر من را می گرفت تا بتواند ریشم را بزند و نمی توانست. گفتم تو نمی توانی ریش مرا بزنی، بده خود من می زنم. من هم گرفتم کمی با آن بازی کردم و بعد گفتم مثل این که مشکلی دارد و بازش کردم و دستگاه را خراب کردم. آن ها تا بروند و دوباره ماشین دیگری را بیاورند، چند ساعتی معطل بودند. به هر حال این قضایا حاکی از شجاعت و روحیه با نشاط ایشان بود.

الان خاطرم آمد که همان سال 1352 بود که شهید شاه آبادی، چند ماهی در زندان قصر بودند و ما مدتی اجازه ملاقات با ایشان را نداشتیم. بعد از مدتی طولانی، به ما در بند سه فرصت ملاقات دادند. ما تعجب کردیم که چرا این بار ایشان در بند سه آمده اند. ما رفتیم بند سه. آن جا فاصلة بین ملاقات کننده و ملاقات شونده طولانی تر از بند چهار بود. دو تا میله این طرف بود و زندانی ها آن طرف می ایستادند، فضا تاریک تر هم بود. ما وارد شدیم، تاریکی، فاصلة زیاد و این که آقاجان ما دیگر آن آقاجان قبلی نبودند همه ما را متعجب کرد. من خودم همراه با مادرم بودم. نگاه کردیم و دیدیم که مادرمان در حال صحبت کردن با آقایی هستند. منتظر بودیم که آقاجان بیایند. شاید حدود پنج ـ شش دقیقه صحبت مادرمان را با آقایی که آن طرف میله ایستاده بود و نمی دانستیم کیست، می دیدیم. بعد از مدتی متوجه شدیم که زندان بانان ناجوانمردانه آقاجان را به این هیبت در آورده اند. مادرمان خیلی ناراحت شدند و خود آقاجان هم خیلی ناراحت بودند. ایشان بعد از این که این طور شد، مدتی حاضر به ملاقات نشدند تا این که مقداری محاسن شان بلندتر شود. این صحبت های شما، آن اولین ملاقات بعد از تراشیدن محاسن شهید شاه آبادی را برای من تداعی کرد که برای خود ما هم بسیار منقلب کننده بود. حالا بچه  ای که پدرش را همیشه با آن سیمای روحانی دیده، یک باره در آن دخمة تنگ و تاریک بند سه، که از بند چهار خیلی تاریک تر بود او را ببیند، خیلی ناراحت کننده است. دیدن پدر به این صورت، خیلی برای مان متأثرکننده بود.

خواهش دیگر این که، اگر شما از سایر موارد یا جزئیاتی از ویژگی های مبارزاتی ایشان که مربوط به قبل از پیروزی انقلاب باشد، چیزی به یاد دارید بفرمایید.
بحث ما به این جا رسید که در تهران فعالیت های سیاسی و مبارزاتی داشتیم. فعالیت های ایشان از من خیلی وسیع تر و گسترده  تر بود. به این دلیل که شهید شاه آبادی هم آقازاده مرحوم آیت الله العظمی شاه آبادی ـ اعلی الله مقامه ـ و هم بچة تهران بودند، ایشان را بیشتر می شناختند و والد گرامی شما هم افراد زیادی را در تهران می شناختند. فعالیت شان در اطراف شاه عبدالعظیم(ع)، جاهای دیگر و کل تهران گسترش داشت اما بیشتر در محدودة شمیرانات متمرکز بودند.
یادم است اولین جلسة جامعة روحانیت مبارز تهران، قبل از پیروزی انقلاب، در منزل یکی از آقایان در شمیران تشکیل شد. در این جلسه بنده، شهید شاه آبادی، استاد مطهری، دکتر بهشتی، دکتر مفتح، مرحوم آقای ملکی و عدة زیادی از آقایانی که هم در شمیرانات بودند و هم در تهران، حضور داشتند. ما داشتیم هستة مرکزی جامعة روحانیت را تشکیل می دادیم که در واقع هنوز سازمان یافته نشده بود. از همان جلسة اول به بعد با آن بینش و درایتی که شهید بهشتی ـ رحمت الله علیه ـ داشتند، کم کم اساسنامه  ای تنظیم کردیم. در اساسنامه علاوه بر هیأت مؤسس، یک شورای مرکزی جامعه روحانیت مبارز، قرار دادیم و شهید شاه آبادی جزء کسانی بود که در همان ابتدا برای عضویت در شورای مرکزی جامعه مبارز انتخاب شدند. ایشان از جهات مختلف در جامعه روحانیت و در جنبه  های مختلف علمی، فکری، مبارزاتی نقش داشتند. البته از لحاظ فکری و تلاش و فعالیت نقش مؤثری داشتند.

شهید شاه آبادی جزء کسانی بودند که تلاش و فعالیت شان خیلی زیاد بود. تحرک ایشان در رابطه با مسائل سیاسی و مبارزاتی خیلی بود. واقعاً به تنهایی به اندازه ده نفر کار می کردند. در رابطة با تکثیر نوار و اعلامیه و رساندن آن ها به جاهای دیگر، معطل نمی ماندند که کسی را پیدا کنند تا این کار را به عهدة او بگذارند؛ خودشان دنبال کار می رفتند. این طور نبود که منتظر بمانند تا دوستان سراغ ایشان بیایند و ازشان کاری را بخواهند، و بعد ببینند که آیا آن ها می توانند این کار را انجام بدهند یا نه؟ در آن سال های 1356 و 1357 که جوانه  های انقلاب در حال نمودار شدن بود و بعد از پیروزی انقلاب که شکوفة انقلاب به گُل نشست، به نظر من شهید شاه آبادی در همه جا جزء افراد بسیار فعال و مثبت بودند.

آقای شاه آبادی فردی کم توقع و متواضع بود. هیچ وقت نمی خواست خودش را نشان بدهد. تظاهر، ریا و خودنمایی نداشت. حتی ممکن است آدم گاهی تلاش ها، فعالیت ها و زحماتش را بگوید، نیتش هم ریا نباشد اما ایشان این کار را هم نمی کرد. در واقع باید بگویم که یک پارچه برای خدا کار می کرد. از لحاظ کمی وکیفی و وقت گذاشتن برای مبارزات، از کسانی بودند که کمتر می توانیم نظیرشان را پیدا کنیم.
در آن زمان آقای شاه آبادی یک فولکس واگن ـ از آن لاک پشتی ها ـ داشتند. این اتومبیل، مدلش پایین و غالباً هم برای تعمیر در تعمیرگاه بود. در عین حال خودشان پشت همان فولکس واگن می نشستند و به سرعت رانندگی می کردند. بعضی دوستان می گفتند هر وقت خواستید آقای شاه آبادی را پیدا کنید، چون معمولاً خانه که نیستند و جای مشخصی هم نمی توان ایشان را پیدا کرد، سر یک چهارراه، چند دقیقه  ای صبرکنید، اگر دیدید فولکس واگنی به سرعت آمد و از چهارراه عبور کرد، بدانید که آقای شاه آبادی است. برای همه کارها واقعاً فرد زرنگ، چالاک، پرتلاش و پرتحرکی بودند.

آقای شاه آبادی استراحت و خواب و خوراکش خیلی کم بود. در عین حال سعی می کرد در نماز جماعت شرکت کند. در حوزة علمیه، تا جایی که می توانست، درس و بحث هم می گذاشت. زمانی به من گفتند که بلافاصله بعد از خواندن نماز صبح، جلسه درسی در مسجد نزدیک محل مان دارم که به آن جا می روم. یعنی هنوز هوا روشن نشده ایشان برنامة درسی داشتند. در واقع کمتر کسی می تواند این طور خودش را وقف کند. از بیست و چهار ساعت در روز، چهار ـ پنج ساعت استراحت می کردند یا می خوابیدند. این هم جزء ویژگی های ایشان بود. من فکر می کنم که شهید شاه آبادی خیلی به گردن انقلاب و همچنین روحانیت حق دارند. ایشان در رابطه با کارها و تلاش هایی که انجام می دادند، بیش از حد وظیفه و طاقت و توان خود فداکاری و از خود گذشتگی می کردند.

حاج آقای موحدی، در مسؤولیت هایی که آقاجان بعد از پیروزی انقلاب داشتند، یکی از مسؤولیت های جدی در طول عمرشان نمایندگی مجلس بود. طبیعتاً حضرت عالی مدتی در رابطه با این مسؤولیت، با ایشان هم دوره و همکار بودید. چنان چه از نقش شهید شاه آبادی در مجلس و فعالیت های ایشان در بین نماینده ها خاطره ای، مطلبی یا نکته ای به یاد دارید بفرمایید.

در انتخابات دورة اول مجلس شورای اسلامی، ایشان یکی از کاندیداهای تهران بودند که انتخاب شدند. بنده هم در ساوه کاندیدا بودم و در آن جا انتخاب شدم.
در مجلس، ایشان عضو کمیسیون حقوقی و قضایی بودند. از لحاظ تلاش ها و فعالیت های پارلمانی در حد متوسط بودند، شاید به خاطر کارهای بسیار زیادی که در خارج از مجلس بر عهده شان بود، مسأله جامعه روحانیت مبارز و کمیتة انقلاب اسلامی و برنامه  های دیگر. حضور آقای شاه آبادی در مجلس بسیار مغتنم بود، به این جهت که نیرویی آگاه، عالم، انقلابی، متعهد، و دارای بینش در مسائل مختلف بودند. آن هم در دورة اول مجلس که در آن افکار و اندیشه های مختلفی حضور داشتند و حتی گروه های مختلف توانسته بودند به آن راه پیدا کنند، کسانی که معتقد به ولایت فقیه نبودند و به طور مناسب در خط انقلاب و اسلام قرار نداشتند. درآن موقعیت و شرایط حساس سال های 1359 به بعد، آقای شاه آبادی حضور بسیار مغتنمی، در رابطه با مسائل مهمی که در مجلس مطرح می شد داشتند.

من آن موقع در کمیسیون شوراهای امور داخلی مجلس بودم. از لحاظ کمیسیونی خدمت آقای شاه آبادی نبودم تا فعالیت ایشان را در کمیسیون ببینم. اما در مجموع وجود آن بزرگوار در مجلس شورای اسلامی بسیار با ارزش بود. وقتی سال 1359 جنگ تحمیلی آغاز شد، به میزان کارها و زحمات ایشان باز هم افزوده شد، به این جهت که مسألة سرکشی به جبهه  ها، تدارک رزمندگان و بسیاری کارهای دیگر در خود جبهه و پشت آن، فکر و ذهن ایشان را مشغول کرده بود. آقای شاه آبادی به هر شکلی که می توانست، مادی و معنوی، از رزمندگان حمایت می کردند. بدین ترتیب در آن مواقع حساس، در مجلس شورای اسلامی، وجود امثال ایشان بسیار مفید و ارزشمند بود. در مواردی که پیش آمد از جمله مسأله عدم کفایت سیاسی بنی صدر، زمانی که گروهک های چپ و راست داخل کشور حرکت های سیاسی و گاه مسلحانه خود را به منظور براندازی علیه نظام آغاز کرده بودند و بالاخره زمانی که از طریق مجلس می شد نهاد های انقلابی را از لحاظ قانونی، اعتباری و مالی کمک و حمایت کرد، به نظر من وجود کسانی امثال آقای شاه آبادی در این زمینه ها بسیار مفید و مغتنم بود.

اگر شما مطلب و خاطرة دیگری در دوران بعد از انقلاب از شهید شاه آبادی به یاد دارید استفاده می کنیم. البته حضرت عالی مدتی به عنوان مدیر حوزة علمیة شهید شاه آبادی که از باقیات الصالحات آن شهید عزیز است، مسؤولیت داشتید. حوزه مجموعه  ای بود که در زمان حیات آقای شاه آبادی شکل گرفت که حاکی از علایق ایشان بود. اگر از فعالیت ها و تلاش های فرهنگی ابوی در رابطه با حوزه، مطلب یا نکتة خاصی به یاد دارید، بیان بفرمایید.
همان طور که ضمن عرایض قبلی متذکر شدم، ایشان از کسانی بودند که ضمن این که به تمام معنا فردی مبارز بودند اما از درس و بحث های حوزوی غافل نمی شدند، علاقه داشتند و به هر میزانی هم که فرصت می کردند در این زمینه  ها هم وارد می شدند. در حد توان، جلسات درس و بحث داشتند. معمولاً خیلی از اهل علم و روحانیتی که وارد میدان مبارزه می شدند سعی می کردند این ارتباط را حفظ کنند. البته بعضی هم کلاً رابطه  شان با درس و بحث های حوزوی قطع می شد. اما ایشان نه، حتی به مقدار کم هم که شده آن را حفظ می کردند و نمی گذاشتند قطع شود. من هم سعی می کردم همین حد کم را حفظ کنم. تا آن جایی که بنده به یاد دارم، ایشان دوست داشتند بعد از پیروزی انقلاب حوزة علمیه  ای تأسیس کنند. با توجه به این که در جامعه و امت اسلامی، زن نقش زیادی دارد و حدود نیمی از جمعیت امت اسلامی و ایران را زن ها تشکیل می دهند، در انقلاب، مبارزات، مسائل اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و بسیاری موارد دیگر زنان می توانند نقش مؤثری داشته باشند و نقش خودشان را هم در پیروزی و حفظ انقلاب نشان دادند. بنابراین آقای شاه آبادی این احساس را داشتند که لازم است برای خواهران هم حوزة علمیه  ای دائر شود. فکر می کنم این فکر بسیار خوب و جالبی بود. در واقع نیازی بود که ایشان آن را احساس می کردند.

در گذشته رسم بر این بود که خواهرها و خانم هایی که می خواستند درس بخوانند معمولاً می رفتند دروس از را صفر شروع می کردند. آیت الله شاه آبادی نیز پس از یک سری تلاش ها بالاخره منزل خودشان را هم به این کار اختصاص دادند و این کار را آغاز کردند که البته من فکر می کنم برنامه خوبی بود و نتیجه اش این بود که این برنامه ادامه پیدا کرد و حوزه علمیه ای که بعد از شهادت  ایشان به نام شهید شاه آبادی نامیده شد بخش خواهران هم داشت. البته بخش برادران بعداً به آن اضافه شد وگرنه از اول بحث سر این بود که حوزه علمیه فقط مختص خواهران باشد. الان هم بخش خواهران حوزه علمیه شهید شاه آبادی، بخش عمدة این مجموعه را تشکیل می دهد. عمر و سابقه اش هم بیشتراست، و امیدواریم که بتواند آثار و ثمراتش همین  طور تا سال های سال دوام داشته باشد و ادامه پیدا کند.
خب، این یک کار ارزشمندی بود که ایشان شروع کردند، البته با شهادت ایشان، کار در همان مراحل اولیه باقی ماند و ادامه  اش توسط خودشان مقدر نبود. بعد از شهادت پدر بزرگوارتان دوستان دیگری آمدند و ادامه دادند و جناب عالی و همین طور اخوی تان حاج آقا حمید نیز زحمات زیادی کشیدید و این کار را دنبال کردید.

به جز این ها آیا از سایر فعالیت های فرهنگی شهید نیز اطلاعاتی دارید؟
بله، ایشان در کارهای فرهنگی به شکل های دیگری هم شرکت می کرد، مانند جلسات مختلفی که داشت، اعم از کلاس های تفسیر قرآن، جلسات مذهبی، دینی، تبلیغی. همه این ها کارهای فرهنگی است اما خب، تابلو ندارد، چیزی که یک سری عناوین تبلیغاتی به نامش نصب شود. از این گونه جلسات زیاد داشتند. مضاف بر این، طرحی بود که تحت عنوان برنامه های کوه-پیمایی و پیاده روی به اجرا می گذاشتند و با عده ای می رفتند و ظاهر قضیه مربوط به ورزش و این جور چیزها بود، اما در باطن نوعی تماس و ارتباط مداوم و کار تبلیغی و فرهنگی بسیار جالبی بود و از این قبیل برنامه ها ایشان زیاد داشتند. در رابطه با تبلیغ و ترویج، واقعاً هم خودشان آدم فعالی بودند و هم دیگران را در این زمینه ها تشویق می کردند.

شما خبر شهادت آقاجان را کی و کجا شنیدید؟
تا جایی که به خاطر دارم، خبر را اول صبح فردای شهادت ایشان، وقتی به مجلس آمدم شنیدم. حالا یادم نیست که آیا جمعه شب خبر به اطلاع من رسیده بود یا نه، اما یادم است وقتی صبح وارد مجلس شدیم این خبر داده شد و همه از این موضوع به شدت متأثر شدیم. درواقع شهادت، برای این برادر عزیز و همرزم ما آرزویی دیرینه بود که به آن رسیدند. نکته دیگری یادم است و آن را به عنوان مثال عرض می کنم که هم در حکم مزاح است و هم خاطره. حقیقتش این است که ایشان اصلاً از شهادت استقبال می کردند و در تمام زندگی شان برای شهادت آماده بودند. در واقع تمام تلاش ها و فعالیت هایی که می کردند نشان می داد همواره در مرز شهادت قرار دارند. شهادت امری بود که به آن اشتیاق داشتند و هیچ نگرانی و واهمه ای از این مسأله به خود راه نمی دادند. این خاطره که الان به نظرم رسید در واقع مؤید همین نکته است: یک بار داشتیم با همدیگر می رفتیم قم. بین راه تهران و قم یک ماشین بنزی بود. در قسمت جلوی ماشین راننده نشسته بود و یک نفر هم بغل دست او بود و ما دو نفر هم در قسمت عقب ماشین بودیم. شهید شاه آبادی از آن جایی که خیلی فعال و پرکار بودند شب ها نیز کار می کردند و از قرار، شب قبل خیلی کم خوابیده بودند، دل-شان می خواست که بین راه مختصری چرت بزنند و استراحتی بکنند تا خستگی شان برطرف شود. در عین حال که عقب ماشین نشسته بودیم، دیدم سرشان را گذاشتند روی زانوی من و درواقع می خواستند به جای بالش از آن استفاده کنند. همان طور که سرشان روی زانویم بود من آن چهره نورانی شان را نگاه می کردم به نظرم آمد که بد نیست مزاحی بکنم، به ایشان گفتم:" آقای شاه آبادی، این چهره نورانی و این محاسن زیبای شما خیلی برای شهادت جان می دهد!" جواب دادند: "ان شاءالله یک چنین سعادتی نصیب ما بشود." که درواقع ایشان از این جمله مزاحی که ما داشتیم، به عنوان یک دعا و خواسته ای که مراد و منظورشان بود تلقی کردند و گفتند که خدا کند این طور بشود. شهادت ایشان حقاً همه ما را متأثر کرد و چون یک برادر بسیار خوبی را که در سنگر مجلس، در سنگر مبارزات و انقلاب، در سنگر جبهه، و در دفاع از ارزش های انقلاب داشتیم، چنین نیروی با ارزشی را از دست دادیم و این، مایه تأسف و تأثر ما بوده وهست.
ان شاءالله که خداوند به شما هم توفیق بدهد و روح ایشان را شاد کند و با ارواح شهدا و امام شهدا حضرت امام حسین(ع) محشورشان گرداند.

با سپاس فراوان از حضور شما.
من هم از شما متشکرم که ما را به یاد دوست گران قدرمان انداختید.

 

منبع:شاهد یاران

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار