همسر شهید شاه آبادی:

خوشی و لذتش فقط این بود که به مردم خدمت کند

متوجه شده بودم که خدا به من توفیق داده همسر شخصی باشم که روح شان خیلی بزرگتر از آن است که من فکر می کردم. با خود می اندیشیدم آیا شایستگیِ همسری چنین کسی را دارم یا نه.
کد خبر: ۲۶۹۲۰
تاریخ انتشار: ۱۲ شهريور ۱۳۹۳ - ۰۰:۰۳ - 03September 2014

خوشی و لذتش فقط این بود که به مردم خدمت کند

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، شهید شاه آبادی از هر نظر، معلم و الگویی برای هم نسلان خویش و حتی نسل های بعدی بوده است. پرداختن از دیدگاهی معنوی با سویه های اخلاقی و نیز کاوش و استنتاج در زندگانی پربار این شهید عزیز توسط یار دیرینه  ایشان حاجیه خانم صفیه آیت الله زاده شیرازی، همسر مکرمة شهید شاه آبادی، با تأکید بر این نکته، از یک نظر دیگر هم برای ما خاص می نمود: این بانوی مکرمه، نه تنها در امر تبلیغ دینی، به ویژه در ارتباط با بانوان، دستیار شهید به شمار می رفته، بلکه همواره در قامت یک شاگرد، خوشه چین خرمن علم، معرفت و تقوای آن شهید گران مایه، عارف واصل و استادزاده و شاگرد پرتلاش حضرت امام خمینی ـ ره ـ محسوب می شده است. این گفت و شنود را بخوانید:


از نحوۀ آشنایی  خود با حاج آقا مهدی شاه آبادی و خانواده ایشان بگویید.
نحوۀ آشنایی ما عجیب بود، چون هم ایشان هر کسی را به همسری قبول نمی کردند و هم، این که پدر من خیلی در مورد مسألۀ ازدواجم سخت می گرفتند. اما وقتی این دو با هم آشنا شدند، انگار گمشده شان را پیدا کرده بودند. پدرم از حاج آقا هیچ ایرادی نگرفتند و بعد از سؤالاتی که از ایشان کردند، بی معطلی قبول کردند. با این که پدر من از هر کسی که به خواستگاری می آمد ایراد می گرفتند، اما ایشان را خیلی زود قبول کردند و قرار شد که ما را عقد کنند و گفتند به خرید برویم، اما آن ها خودشان چیزهایی خریده بودند و آورده بودند، مثلاً برای من یک مدال خریده بودند و به فروشنده گفته بودند که دو سه روز دیگر آن را پس می آوریم، چون اصلاً از این تجملات خوش شان نمی آمد و فقط به خاطر فامیل های خودشان این کار را کرده بودند. آیینه و شمعدان هم خریده بودند، چون اطرافیان به ایشان فشار آورده بودند که این ها را خریداری کنند و با فروشنده قرار گذاشته بودند که این ها را برمی گردانیم. بعد از عقد هم به من گفتند که این ها را برمی گردانم، من هم چیری نگفتم و آن ها را تمیز کردم و به ایشان دادم که برگردانند.

سر سفرة عقد، بعد از سلام و علیک، به من گفتند: " شما باید مبلغ مذهبی بشوید و در این زمینه فعالیت کنید." من هم گفتم چشم. بعد گفتند: "من مادر ناتوانی دارم که از او مراقبت می کنم، البته برادر و خواهر هم دارم، اما دوست دارم خودم مستخدم مادرم باشم و به ایشان خدمت کنم. مادرم داغدیده هستند و خیلی نیاز به مراقبت دارند. من هم به خاطر علاقه و احترام خاصی که نسبت به مادرم دارم، دوست دارم ایشان پیش خودم باشند." من هم قبول کردم. صحبت های دیگر ما هم در همین زمینه ها بود و هر وقت که مرا می دیدند، در زمینۀ کمک به مردم و این حرف ها صحبت می کردند.

من در همان جلسات اولی که با همسرم صحبت کردم، کمر همت بستم که هرچه ایشان از من خواستند، اگر در توانم بود، انجام دهم. متوجه شده بودم که خدا به من توفیق داده همسر شخصی باشم که روح شان خیلی بزرگتر از آن است که من فکر می کردم. با خود می اندیشیدم آیا شایستگیِ همسری چنین کسی را دارم یا نه. خودم را خیلی کوچکتر از آن می دانستم چون در هر نقطۀ زندگی شان که دست می گذاشتم، می دیدم واقعاً در سطح بالایی است؛ مثلاً از نظر ایمان آن قدر مقیّد به احکام واجب و مستحب بودند که انسان متحیّر می شد چطور ممکن است کسی به این اندازه مقیّد باشد که کوچکترین خلافی از او سر نزند و کوچکترین امر مکروهی را انجام ندهد. راضی نبودند که از یک امر مستحب به راحتی بگذرند و دوست داشتند حتماً آن چنان که ائمه(ع) زندگی می کردند زندگی کنند و همۀ کارهای شان مثل آن ها باشد و اصلاً هدف شان این بود که مسیرشان در مسیر ائمه اطهار(ع) باشد. از این جهت من فکر می کردم که خیلی باید کوشا باشم و زحمت بکشم که شاید کمکی به ایشان کرده باشم و این که تا چه اندازه موفق بودم، نمی دانم ولی تمام کوششم این بود که بتوانم منویات مورد نظر ایشان را پیاده کنم.
خلاصه، حرف های حاج آقا از همان اوّل به دلم نشسته بود، یعنی فردی نبودم که سخت بگیرم و فکر کنم از زندگی عقب می مانم، بلکه تمام صحبت ها و خواسته ها و دوست داشتنی های ایشان را دوست داشتم. حاج آقا مایل بودند که به دیگران کمک کنند، من هم تا  جایی که در توانم بود کمک می کردم؛ اگر خدا قبول کند.

وقتی ازدواج کردید، شما و حاج آقا در چه سنی بودید؟
من تقریباً 18 سالم تمام شده بود و ایشان هم 26 ساله بودند.

آن موقع، تحصیلات حاج آقا در چه سطحی بود؟
از نظر تحصیلات حوزوی، دورة 10 سالة سطح را به پایان رسانده بودند و حدوداً دو سال بود که به درس خارج فقه و اصولِ حضرت امام و آیت الله بروجردی ـ علیهم الرحمه ـ می رفتند. از نظر هوش و حافظه هم خیلی خوب بودند و خیلی هم پُرکار بودند. در ماه مبارک رمضان، بلافاصله پس از آن که افطار می کردند به مطالعه می پرداختند تا سحر، آن وقت می گفتند: "دیر شد! الان اذان می گویند." بعد، من برمی خاستم و برای سحر آماده می شدم. ایشان خیلی کم می-خوابیدند و در مقابل، خیلی پُرکار بودند، خیلی هم کم غذا می خوردند و این عادات را از اول داشتند. عقیده شان این نبود که برای فعالیت بیشتر، باید بیشتر خورد، بلکه معتقد بودند که وقتی زیاد بخوریم و سنگین شویم، فعالیت  ما کم و فکرمان بسته می شود. اوایل محال بود که بیشتر از چهار ساعت بخوابند و اگر بیشتر می خوابیدند، خود را جریمه می-کردند و شب بعد کمتر می خوابیدند. بعد از پیروزی انقلاب، شبی دو ساعت یا دو ساعت و نیم بیشتر نمی خوابیدند.

ایشان از اوّل من را با لفظ «خانم» صدا می کردند و من هم متقابلاً ایشان را «آقا» صدا می کردم، اما بعدها به زبان بچه ها که پدرشان را "آقاجون" صدا می کردند، من هم آقاجون می گفتم و ایشان، هم چنان به من خانم می گفتند و اگر کسی من را به اسم خودم صدا می کرد، ناراحت می-شدند. با این که سنی نداشتم تا به من «حاج خانم» بگویند یا حتی «خانم»، اما ایشان ناراحت می شدند؛ اگر کسی مرا به اسم صدا می کرد؛ یعنی تا این حد دقت و حساسیت داشتند.

آداب و رسومی که آیت الله العظمی شاه آبادی و خانواده شان داشتند چه بود و شما خانوادۀ همسرتان را چگونه خانواده ای می دیدید؟
خانوادۀ همسرم خانوادۀ خیلی ساده و بی آلایش و خوش قلب و خوش فکر بودند. الان هر وقت آن ها را می بینم، دلم شاد می شود و فکر می کنم خواهران حاج آقا خواهر خودم هستند. خیلی ساده و بی تشریفات و بدون هیچ تجملاتی هستند، خیلی ساده و مهمان دوست. برادرهای شان هم عالی بودند، اما ایشان به خصوص به مهمان بسیار علاقه مند بودند، اگر دو روز می گذشت و کسی به منزل ما نمی آمد، ناراحت می شدند و به منزل افراد می رفتند و از آن ها دیدن می کردند. مادرشان هم همین طور بودند، محال بود که در منزل  ایشان غذایی پخته شود؛ بدون این که مهمان یا همسایه از این غذا استفاده کند؛ اگر مهمان نمی آمد ناراحت می شدند و مادرشان با یک حالت ناراحتی به منزل همسایه می رفتند و سراغ شان را می گرفتند و به آن ها غذا می دادند.

از مادر حاج آقا هم برای ما بگویید.
پدر ایشان قبلاً مدتی در نجف درس خوانده بودند. عرب ها به مادر می گویند «یومّا» و مادر حاج آقا هم به همین دلیل به اسم «یومّا خانم» معروف بودند، یعنی مادر و تمام فامیل، ایشان را به این اسم می شناختند. در وصف مادر حاج آقا نمی توانم و نمی دانم چطور باید بگویم که حق شان را ادا کنم. ایشان سطح فکرشان خیلی بالا بود، تک فرزند بودند و پدرشان هم خیلی ثروتمند بودند، بعد از فوت شان هشت خانه برای ایشان به ارث گذاشته بود و یوّما خانم، تمام هشت خانه را در راه خدا داده بودند. هر کسی را که می دیدند نیازمند است و زندگی سختی دارد، مثلاً به هر فردی که طلاق گرفته یا شوهرش فوت شده یا دختر پا به سنی که دوست دارد ازدواج کند، کمک می کردند. در عین حال اگر می دیدید که خودشان چطور زندگی می کردند، چطور لباس می پوشیدند، چه چیزهایی می خوردند، تعجب می کردید و می-گفتید شاید این فرد اصلاً حقوقش به 10 هزار تومان هم نمی رسد. در صورتی که هشت تا خانه داشتند که اجاره داده بودند و همه را در راه خدا می دادند. ایشان طوری زندگی می کردند که هیچ وقت از کسی گله مند نبودند و اگر کسی هم حرف نامربوطی می گفت، به روی خودشان نمی آوردند، انگار که نشنیده اند! و هر کار و خدمتی هم از دست شان برمی آمد، انجام می دادند. به هر کسی که می رسیدند و به هر نحوی که می توانستند، یاری می رساندند.

رابطۀ من با مادر همسرم خیلی خوب بود، ما با هم زندگی می کردیم و مسأله ای هم در زندگی مان نداشتیم. با این که اوایل این ها خیلی پُر رفت و آمد بودند و ماه رمضان تمام فامیل های شان به منزل ما در قم می آمدند، من بچۀ کوچک داشتم و خر ج مان یکی بود، اما اصلاً برایم این رفت و آمدها مسأله نبود، به طوری که وقتی الان به آن زمان فکر می کنم تعجب می-کنم، مثلاً در یک لحظه، اتاق ما پُر از پیرزن می شد و تمام این ها برای روزه خواری آمده بودند، و برای این که بنشینند و با یومّا خانم صحبت کنند. همۀ آن ها هم قلیان می کشیدند، من هم بچۀ کوچک داشتم و در زندگی هم مثل الان امکانات رفاهی نبود، مثلاً ما یخچال نداشتیم، سر و وضع زندگی مان خوب نبود و در آن شرایط سخت بود؛ نه زودپزی، نه چراغ گازی و نه هیچ چیز دیگر، همۀ کارها را خودمان انجام می دادیم، اما آن قدر علاقه و عشق داشتم که برایم مسأله نبود. حتّی یادم است من برای همۀ این پیرزن ها قلیان چاق می کردم و خود خانم هم بابت این قضیه ناراحت می شدند و می گفتند خودمان کارها را انجام می دهیم، شما زحمت نکشید، امّا من می گفتم : نه خوب نیست، چون باید این کار در آشپزخانه انجام شود و باید پله ها را بالا و پایین بروند و برای شان سخت است. من خودم این کار را انجام می-دادم. هیچ نوع مسأله ای با هم نداشتیم و ایشان هم سر پا بودند، اما بعداً که آقای شاه آبادی به زندان رفتند ـ در سال های 1353 به بعد ـ از بس که در فراق آقای شاه آبادی گریه کردند و برای ایشان ناراحت بودند، چشم های شان نابینا شد، چون ایشان آقای شاه آبادی را خیلی دوست داشتند و بعد هم که ایشان را تبعید کردند، وقتی می خواستیم برای دیدن حاج آقا به بانه برویم، یومّا خانم را به منزل یکی از نزدیکان در قم بردیم. ایشان چون نمی دیدند، دست شان را به دیوار می گرفتند و راه می رفتند و مثلاً به دستشویی می رفتند. وقتی ما برگشتیم، متوجه شدیم که یومّا خانم زمین خورده و صدمه دیده اند. ایشان را عمل هم کردیم، اما دیگر نتوانستند راه بروند و در رختخواب ماندند. هفت، هشت سالی به همین شکل بودند و دو ماه بعد از پیروزی انقلاب، مرحوم شدند. ایشان شاعره هم بودند. مثلاً برای پسرم آقا سعید، شعر مفصلی گفتند که اولین بیت آن چنین است:
«یا سعید، اصعد فی باب العلوم تا رهایی یابی از قید هموم»

کمی از برنامه روزانه زندگی شهید شاه آبادی بگویید.
ایشان مقیّد بودند که همیشه سحرها بیدار شوند تا از فضیلت صبح محروم نباشند. صبح ها ابتدا خودشان برای نماز اول وقت بیدار می شدند، البته همه را با هم صدا نمی کردند، بلکه بچه ها را یکی، یکی بیدار می کردند و نماز جماعت می خواندند. بعد با بچه ها نرمش می کردند. وقتی که ایشان منزل بودند مثل شمعی بودند که بچه ها دورشان بودند و ایشان با هر کدام از بچه ها به فراخور حالش رفتار می کردند و با آن ها صحبت می کردند.

در مورد میزان رسیدگی ایشان به بچه ها بگویید و این که چقدر برای خانواده وقت می گذاشتند؟
قبل از انقلاب وقتِ بیشتری داشتند و بیشتر منزل بودند و رسیدگی می کردند، اما بعد از انقلاب مسؤولیت شان سنگین بود، بچه ها بزرگتر شده بودند و از خود آن ها می خواستند که گلیم شان را از آب بیرون بکشند. اما باز هم نیمه شب که می آمدند، تمام خانه را یک کنترل اساسی می کردند که مثلاً آشپزخانه در چه وضعی است؟ یا بچه ها کجا خوابیده اند؟ روز را کجا بوده اند، چه کار کرده اند؟ و.... هر جا مشکلی پیش می آمد، تذکر می دادند و من هم می دانستم زمانی که ایشان نیستند، باید همۀ مسائل رعایت شود و نظم کارها حفظ شود.

یادم است زمانی که از منزل قدیمی رفته بودیم و آن را به حوزه علمیه خواهران اختصاص داده بودیم و خودمان به منزل های مجلس در پشت بهارستان رفته بودیم، امکانات خوبی داشتیم. آن جا شوفاژ داشت و آب گرم هم داشتیم و ایشان همان اوّل که حس کردند زندگی در حال عوض شدن است، سعی کردند جلوی آن را بگیرند. معتقد بودند که زحمات چندین و چند ساله شان دارد به هدر می رود. یادم می آید آخرین سال زندگی شان بود، می گفتند ما باید همان طوری که قبلاً زندگی می کردیم، زندگی کنیم. چون ایشان سِمتی پیدا کرده بودند، من نمی-توانستم به همان صورتی که همیشه بودم، باشم. احساس می کردم که باید بعضی تغییرات را بپذیرم، اما ایشان می گفتند نباید تغییری در زندگی حاصل شود و باید به همان شکل قبلی باشیم. من نیز به همان شکلی که ایشان می خواستند رفتار می کردم. می گفتند من پیش امام زمان(عج) مسؤولم، نباید پیش آقا شرمنده شوم و الان نباید زندگی ام طوری باشد که امام زمان(عج) ناراحت شوند و باید همان طوری که قبلاً بوده، باشم.

مخارج زندگی را چطور تأمین می کردند؟
مادر ایشان منزلی داشتند که می گفتند این منزل باید در دست اولاد ذکور باشد و تا من زنده هستم باید از آن استفاده کنند. ایشان منزل را اجاره داده بودند که اجاره اش خیلی ناچیز بود. آن زمان ماهی سیصد تومان می گرفتند و خرج  ما را فقط از این جا تأمین می کردند و هیچ منبع مالی دیگری نداشتند. آن زمان که به روحانیون چیزی می دادند و سهمی داشتند، حاج آقا اصلاً آن سهم را قبول نمی کردند و نمی گرفتند. وقتی هم به مجلس رفتند، از مجلس حقوقی نمی گرفتند. اما آن ها حقوق را به حساب ریخته بودند و یک دفعه متوجه شدند که مبلغی به حساب ایشان رفته، بنابراین تصمیم گرفتند به مکّه بروند و مقداری هم به من دادند و گفتند شما هم مستطیع شده اید و مرا نیز با خود به مکّه بردند. بعد از آن هم دیگر پول مجلس را نگرفتند.

از تشرف شهید به مکّه تعریف کنید که آن سفر چگونه بود؟
مکۀ اوّل را با مجلس رفته بودند و سفر راحتی بوده است؛ اتاق جدا و امکانات دیگر... و ایشان از آن سفر ناراحت بودند و می گفتند: «این، مکّه آمدن نیست» و خودشان را از بقیه جدا می کردند و مرتباً می رفتند حرم و عمره به جا می آوردند و شب ها غسل می کردند و به حرم می رفتند. اصلاً در جمع نبودند که با آن ها بروند و بیایند. خودشان به عرفات می رفتند و زمانی که برمی گشتند، در راه گفتند که «ان شاءالله از این به بعد، همه ساله می آیم، ولو اگر این جا بیایم تا خدمت حجاج را بکنم؛ اما تا سال دیگر چطور صبر کنم؟!»
در سفرهای بعد با ارگان هایی رفتند و فعالیت هم می کردند، مثلاً با هلال احمر می رفتند، آن جا همه به فکر سوغاتی و این حرف ها بودند، اما ایشان چند تا چاقو خریده بودند و کار قربانی  کردن گوسفند برای حاجی ها را انجام می دادند. یعنی این طوری بود که همه نوع کاری انجام می دادند؛ از کارهای داخل کاروان گرفته تا بیرون کاروان. آن  زمان، معمولاً روحانیون به خاطر گرمای زیاد عربستان، لباس های  روحانی شان را درمی آوردند و مردم تشخیص نمی دادند که کدام شخص روحانی است و کدام نیست ـ و این برای  ایشان مهم بود ـ برای همین، حاج آقا، عبا و عمامه شان را می گذاشتند که اگر مردم مسأله ای برای شان پیش آمد یا سؤالی داشتند، بتوانند با ایشان مطرح کنند. می گفتند لباس من حکم پرچم را دارد.


در چه جاهایی با هم بودید؟ مثلاً شده بود که با هم برای زیارت بروید؟ از حالات عبادی شان برای مان بگویید.
همه جا با هم می رفتیم، ولی وقتی به حرم می رسیدیم، از من جدا می شدند و خودشان به تنهایی می رفتند، اما در برگشت قراری می گذاشتیم و با هم برمی گشتیم. ایشان حالت معنوی خاص و خاشعانه ای داشتند که دوست نداشتند آن جا با کسی باشند و می خواستند تنها باشند.

ارتباط شهید شاه آبادی با حضرت امام خمینی(ره ) چگونه بود؟
ارتباط شان به گونه ای بود که انگار پسر امام هستند و در زندگی ایشان همیشه حضور داشتند. مثلاً در قم که بودیم، حضرت امام چند بار به منزل ما تشریف آوردند. امام خیلی ایشان را دوست داشتند و آقای شاه آبادی هم خیلی با امام در ارتباط بودند. از هر جهت می خواستند در راه امام قدم بگذارند و دوست داشتند زندگی و خواست امام را در زندگی خودشان پیاده کنند.


از شروع نهضت امام بگویید و این که شهید شاه آبادی جزو نخستین افرادی بودند که به این نهضت پیوستند.
سال 1342 که قیام حضرت امام خمینی شروع شد، ایشان خیلی خوشحال شدند و انگار خواستۀ خودشان هم همین بود، برای این که کسی را در این حد نمی دیدند که چنین فکر و درایت و معلوماتی داشته باشد و بتواند قیام را به مقصد برساند. ایمان امام ایمانی بود که هیچ کس شبهه نمی کرد که شاید یک زمانی خسته شوند یا خدای ناکرده کوتاه بیایند.
شهید شاه آبادی یقین داشتند که امام خمینی(ره) نائب حقیقی امام زمان(عج) است و ایشان از مراجع بزرگ هستند و معلومات شان عمیق است و به جز حضرت امام کس دیگری نمی تواند این انقلاب را به آخر برساند. از این جهت وظیفۀ فرد فرد جامعه می دانستند که ایشان را یاری کنند، نه تنها خودشان این کار را می کردند بلکه به همه سفارش می کردند که به امام کمک کنند و روحانیونی را که متوجه این موضوع نبودند، آگاه  می کردند و توضیح می-دادند که الان ما در چه شرایطی هستیم و وظیفۀ ما در این شرایط چیست؟ می گفتند که همه باید روشن و آگاه باشیم. با هم نباید اختلاف داشته باشیم و باید بدانیم که به جز امام، کسی را پیدا نخواهیم کرد که در این موقعیت بتواند این قیام را به پایان برساند و این قیام هم قیامی نبود که در آن زمان تصور کنیم می توانیم به آسانی آن را به آخر برسانیم؛ یعنی تصور پیروزی تصور بسیار سختی بود.

از این جهت خودشان در هر جا و در هر شهرستانی و به هر نحوی که می توانستند مردم را آگاه می کردند و به آقایانی که در شهرها بودند وظایف شان را می گفتند که باید همه به هم اطلاع بدهیم و همدیگر را روشن کنیم تا بتوانیم این نهضت را یاری کنیم تا قدرت  امام روز به روز بیشتر شود و تمام دنیا حرفی را که ایشان می زنند بپذیرد و دنیا بفهمد که ایشان نائب حقیقی حضرت امام زمان(عج) هستند و ما هم باید ایشان را یاری کنیم تا ان شاءالله زمانی که حضرت، ظهور می کند، همه آماده باشیم. خودشان هم خیلی به این موضوع توجه داشتند. وقتی می دیدند که بعضی ها آگاهی ندارند، خیلی صدمه می خوردند و ساعت ها وقت می-گذاشتند تا آن ها را آگاه کنند.

شنیده ایم که به دلیل جو موجود، حاج آقا برای ارتباط برقرار کردن با مردم، سختی های زیادی را تحمل می کرده اند.
گاهی اوقات که با ایشان به شهر یا روستایی جدید می رفتیم، هیچ کس نبود که به مسجد بیاید، حتی در برخی روستاها نان به ما نمی فروختند، اما همین افراد، بعد از صحبت های آقا و به  ویژه در زمان نقل مکان و بدرقۀ ما گریه می کردند و ما را برای ماه مبارک رمضان یا محرم و صفر بعدی دعوت می کردند. حاج آقا نیز کس دیگری را به جای خودشان می گذاشتند و می گفتند این ها دیگر آگاه شده اند، هر کسی این جا بیاید و برای شان صحبت کند، این ها کنارش جمع می شوند و به حرف آن آقا گوش می دهند. خودشان نیز به روستای دیگری می-رفتند و همین کار را ادامه می دادند.
چه قبل و چه بعد از پیروزی انقلاب، همه را یاری و راهنمایی می کردند و مسیر اصلی انقلاب را که همانا راه امام بود به آن ها نشان می دادند. تمام عمرشان را در این راه گذاشته بودند و خسته نمی شدند و هر وقت به ایشان می گفتیم: آقاجان خسته اید، کمی هم استراحت کنید، می گفتند شادم، خوشحالم، «یا رب قَوَ علی خدمتک جوارحی». این جمله همیشه تکیه کلام-شان بود که می گفتند: خدا من را طوری آفریده که خسته نمی شوم و چنان از تلاش کردن لذت می برم که هیچ چیزی به این اندازه به من لذت نمی بخشد.

یک ویژگی مهم که همواره از حاج آقا در ذهن شماست کدام است؟
این که خیلی به چهارده معصوم و اهل بیت(ع) علاقه داشتند، در این خصوص واقعاً نمی توانم احساس و عمل ایشان را به زبان بیان کنم، چون به تمامی گفتنی نیست. یادم است در آن اواخر، یعنی قبل از شهادت شان، در سفر به سوریه، مکان هایی که در آن جا دیده بودند، ایشان را غرق حُزن کرده بود و توجه قلبی عجیب و حالی خاص به ائمه اطهار(ع) و حضرت زینب(س) داشتند که ما منقلب می شدیم. آن زمان ایشان نماینده مجلس اول بودند و وقتی برگشتند، پانزده یا بیست روز طول نکشید که شهید شدند.
وقتی از سفر برگشتند دیدم حالات شان تغییر کرده است. مثلاً به کارهای عقب مانده شان می-رسیدند یا به دیدن پیرزن هایی که خیلی وقت بود آن ها را ندیده بودند می رفتند و چند بار هم پیش آمد که می خواستند به من چیزهایی را بگویند که مرا برای شهادت شان آماده کنند، اما من دیگر طاقت نداشتم، تازه پسرم مجید و پدرم و دیگر نزدیکانم را از دست داده بودم. به ایشان گفتم: «هر چه خدا بخواهد من راضی به رضای اویم. نمی خواهم شما چیزی بگویید». می دانستند که زمان، زمان شهادت است، ایشان هم خیلی آرزو داشتند که شهید شوند و من نگذاشتم چیزی بگویند، اما نمی دانستم که چه می خواهند بگویند، فقط گفتم راضی به رضای خدایم. پدرم را هم در آن زمان از دست داده بودم البته بعدها متوجه شدم که ایشان خواب دیده بودند که روز محشر است و یک صفی وجود دارد و حضرت امام حسین(ع) هم آن جا هستند و شهدا پشت سر ایشان قرار دارند و حضرت امام صادق(ع) هم جلو هستند و یک عده ای از فضلا و طلاب هم پشت سر ایشان می روند و وارد محشر می-شوند. ایشان هم با خودشان فکر کردند که من شاگرد امام صادق(ع) بودم. باید در این صف باشم. اما به ایشان گفتند که شما باید پشت سر شهدا بروید! و از این خوابی که دیده بودند حس کرده بودند که شهادت شان نزدیک است. هر کاری که ما برای شان می کردیم می گفتند قرار است که من شهید شوم، این کارها برای چیست؟ ایشان همیشه به جبهه می رفتند، ولی بار آخر که می خواستند بروند، یادم است می گفتند: «برای چه از من پذیرایی می کنید؟ نکند می خواهم شهید شوم...» و بعداً متوجه شدم که با این حرف ها می خواسته اند مرا آماده کنند و قصد داشته اند خواب شان را به من بگویند، اما من فرصت و اجازه نداده بودم.
یادم است من مشکی پوشیده بودم و به مهمانی رفته بودم که صاحبخانه گفت: چرا مشکی پوشیده ای؟ گفتم: پدرم تازه از دنیا رفته و خیلی برایم عزیز بوده یا مجید پسرم.... تا من این حرف را زدم، حاج آقا گفتند: ناشکری نکنید! طوری صحبت می کردند که انگار خودشان فهمیده بودند که قرار است من باز هم داغدار شوم. من هم خیلی ضربه خورده و تنها بودم، فقط حاج آقا را داشتم، بنابراین خیلی جذب ایشان شده بودم و خیلی از بابت احتمال اتفاقات بعدی ناراحت بودم. در اوایل انقلاب شب ها از فراق پدرم و برادرهایم خوابم نمی-برد. در عرض دو، سه سال حدود ده نفر از نزدیکانم را از دست داده بودم، بنابراین علاقۀ من نسبت به ایشان بیشتر شده بود، چون وقتی انسان تنها می شود بر تنها کسی که برایش باقی مانده متمرکز می شود. ایشان هم من را بیشتر درک می کردند.


گویا حاج آقا آخرین بار از جبهه تماس گرفته و از شما خواسته بودند که کارهای شان را عقب بیاندازید تا بتوانند بیشتر در جبهه بمانند.
بله، از آن جا به من زنگ زدند و گفتند: جبهه روحانی ندارد، رزمنده ها نیاز به روحیه دارند و من حتماً باید آن جا باشم. الان وضعیت جزیره مجنون خطرناک است و می خواهم آن جا در سنگرها کنار رزمنده ها باشم، و همان جا هم ماندند. مقداری هم هدایا برای رزمنده های خط مقدم برده بودند. صبح که می خواستند به لب مرز بروند، به من زنگ زدند و گفتند کاری کنید که بیشتر بتوانم بمانم، برنامه ها و زمان کلاس هایم را عقب بیاندازید و به همه بگویید این جا به من نیاز دارند و باید این جا باشم، اما خودتان کارها را انجام دهید تا نبودن من مشخص نشود. من کلاس تحریر الوسیله را که شنبه ها داشتیم، دوست می داشتم و خودم هم در آن کلاس حضور پیدا می کردم. صبح پنج شنبه این را به من گفتند و خودشان لب خط رفتند و بعد هم در جریزة مجنون، آن حادثه برای شان پیش آمد و رفتن شان همانا و شهادت شان همان...
ایشان وقتی به جبهه می رفتند لذت می بردند و می گفتند اگر هر زمان که من به جبهه می آیم به من بگویند حاج آقا، بنشینید یا بخوابید، من دیگر جبهه نمی آیم! می گفتند هر وقت به جبهه می آیم، دوست  دارم وقتم ضایع نشود و طوری برنامه داشته باشم که بتوانم بچه ها را ببینم و به کارهای شان رسیدگی کنم و باید برنامه های من پشت سرهم و فشرده باشد. وقتی در تهران ایشان را برای ختم شهیدی دعوت می کردند به هر نحوی که بود یا خودشان می-رفتند یا کسی را جای خودشان می فرستادند. زمانی که میزان حمله های دشمن زیاد می شد ایشان را بیشتر برای ختم دعوت می کردند، آقایان هم گرفتار بودند و نمی توانستند همه را تقبل کنند و برای ایشان خیلی مهم بود که برای مراسم شهیدی سخنران بخواهند. همیشه می گفتند خودتان دنبال کسی باشید و من هم تلاش می کنم تا حتماً کسی را برای مجلس فراهم کنم. اگر کسی هم پیدا نمی شد ـ مخصوصاً در زمان حمله ـ خود را به هر زحمتی که بود به آن جا می-رساندند و نمی گذاشتند آن مجلس بدون روحانی بماند و با تمام وجود صحبت می کردند. حتی آن اوایل که وقت شان بیشتر بود به شهرستان ها می رفتند که هیچ آقایی نمی توانست این کار را تقبل کند، چون همه گرفتار بودند. ایشان به هر نحوی که بود خودشان را به مجلس شهدا می رساندند و می گفتند این ها به گردن ما حق دارند و هستی شان را برای ما داده اند و حالا درست نیست که نتوانیم یک ساعت در مجلس آن ها صحبت کنیم.

حاج آقا در منزل، چگونه همسر و پدری بودند؟
با بچه ها آن قدر با حوصله صحبت می کردند و آن قدر با عاطفه بودند که می دیدیم در هر کلام-شان چند درس وجود دارد؛ هم درس اخلاق؛ هم درس ایمان و هم درس شجاعت و فراست، به طوری که من متحیّر می شدم، از این که چطور بدون فکر قبلی این حرف ها ادا شده. شدیداً مقید به احکام اسلامی بودند. وقتی نمازشان از اول وقت می گذشت خیلی ناراحت می شدند و خیلی مقید به برپایی نماز جماعت بودند. هر صبح، بچه ها را برای نماز صدا می زدند، البته نه به شکلی که به آن ها تحمیل کنند. دعاهای مستحب را به آن ها آموخته بودند که همیشه بعد از نماز بخوانند. تمام دعاهای ماه رجب و شعبان را می خواندند، اگر بچه ها نمی رسیدند یا نبودند که بخوانند، خودشان با صدای بلند شروع می کردند به خواندن و اگر احیاناً من گرفتار بودم، نزدیک آشپزخانه می آمدند و این دعاها را می خواندند که من هم بشنوم و همان طور که دارم به کارهای منزل می رسم، بتوانم آن دعاها را همراه با ایشان بخوانم.
معمولاً وقتی آقایان گرفتاری پیدا می کنند، مخصوصاً در کارهای دولتی، دیگر وقت یا حوصله ای ندارند که به دیگران کمک کنند یا توجهی به آن ها داشته باشند و می گویند روال عادی زندگی در حال گذشتن است، اما ایشان وقتی گرفتاری شان زیادتر می شد، هیچ کوتاهی-ای در باقی کارها نمی کردند. وقتی به منزل می آمدند دوست داشتند از ساعت هایی که در منزل نبودند مطلع باشند و می پرسیدند که چه کار کردید؟ چطور زندگی کردید؟ این بچه ها کجاها رفته و چه کار کرده اند.... و تلاش می کردند که متوجه همه امور بشوند و کمک کنند. زمان صرف غذا هم که می گفتیم بچه ها بیایید غذا! ایشان از همه زودتر می آمدند و می گفتند چه کار دارید تا من کمک کنم؟ و از همه بیشتر کمک می کردند و بچه ها را به شوق می آوردند که بیایند و تلاش کنند و خودشان هم آن قدر کمک می کردند که من شرمنده می شدم که با این همه گرفتاری چرا وقت شان را برای کمک به من در منزل می گذارند. بعداً متوجه شدیم که همه این ها درسی برای ما بوده است.

با تک تک فرزندان تان هم که صحبت می کنیم، از نهایت دقت و تأکید ایشان بر تربیت و همراهی با خودشان می گویند.
دقیقاً. همیشه به بچه ها می گفتند: درس بخوانید و تلاش کنید و زمان تفریح هم به کار منزل برسید؛ و زمان تفریح تان ننشینید و فقط استراحت کنید! بدوید، فعالیت کنید، خرید کنید و بعد به سر کار خودتان برگردید. روش کار خودشان هم همین طور بود. زمانی که از کار و مطالعه خسته می شدند، به آشپزخانه می آمدند و می گفتند چه کار دارید؟ همیشه وقتی یک وسیله خراب می شد و ما نمی دانستیم چه کار باید بکنیم، ایشان آن را باز می کردند و درست می کردند و ما از هیچ کسی برای تعمیر وسایل خانه کمک نمی خواستیم و کارهای دیگر منزل را هم خودشان انجام می دادند و زمانی هم که کار می کردند باز به بچه ها درس زندگی می دادند و می گفتند: سعی کنید از هر چیزی سر دربیاورید که چطور کار می کند و چه استفاده ای از آن می شود و بعد به نحو احسن از آن استفاده کنید. خودشان هم در هرکاری بهترین بودند و ما تعجب می کردیم که مثلاً دورۀ این کار را کجا دیده اند؟

رابطه شهید با افراد فامیل چگونه بود؟
واقعاً نه فقط در حق ما، بلکه در حق همه همین طور بودند. هر ازدواجی که قرار بود در بین بستگان ما صورت بگیرد تا ایشان با داماد صحبت نمی کردند، خانوادۀ عروس به داماد جوابی نمی دادند. یا وقتی خانوادة ما می خواست عروس بیاورد تا ایشان با خانوادۀ عروس صحبت نمی کردند آن ها به خودشان اجازه نمی دادند که با این خانواده وصلت کنند، حتی با یک بار دیدن می فهمیدند که این داماد چطور آدمی است، شناخت ایشان نسبت به افراد بالا بود و با یک بار صحبت کردن می فهمیدند که مثلاً این فرد در چه سطحی است و چه افکاری دارد، بعد به خانوادۀ طرف مقابل اطلاع می دادند و آن ها هم به حرف آقا اطمینان داشتند. حتی اگر آقا جایی بودند یا مسافرتی بودند صبر می کردند که وقتی آقا برگشتند نظر بدهند، نه تنها برای ازدواج، بلکه برای هرکاری مثل انتخاب شغل، انتخاب رشته درسی یا تصمیم گیری کسانی که بر سر دو راهی بودند و نمی دانستند که چه کار باید بکنند، و در کلّ مشکل گشای همۀ فامیل بودند. در همین راستا هم یا ایشان را دعوت می کردند و می بردند یا آن ها پیش آقا می آمدند و آقا هم وقت شان را در اختیار آن ها می گذاشتند، با آن ها صحبت می کردند و وقتی جواب شان را می گرفتند می رفتند. از زمانی که ایشان شهید شدند همه می گویند: تنها بچه های شما نیستند که یتیم شدند بلکه با رفتن شان همۀ ما را یتیم کردند و کسی را نداریم که ما را راهنمایی کند.
جالب این که هر چه در کار تهیه مطالب و مصاحبه با موضوع این شهید بیشتر پیش می رویم، با مطالعه و مرور میزان فعالیت های شان، شگفت زده تر می شویم از این که چگونه به تمامی این امور می رسیده اند!

ایشان خیلی پُرتحرک بودند، در این اواخر که تقریباً چندین سال از عمر ایشان می گذشت، محاسن شان سفید شده بود، اما طوری تحرک داشتند که جوان های ما متحیّر بودند. مثلاً وقتی می دیدند یک عده از بچه ها بی حوصله هستند فوراً سه، چهار تا بالانس می زدند و همه را شارژ می کردند. آن وقت همه با تمام وجود می نشستند و صحبت های شان را گوش می دادند. حاج آقا با این که این اواخر ضعیف شده بودند و کم غذا، اما همچنان شاداب و پرتحرک و فعال بودند. این که مثلاً دست شان را روی زمین می گذاشتند و بالانس می زدند، ما این حرف ها را به سادگی می گوییم، اما برای همه جالب بود که وقتی چنین روحانی ای را می دیدند. خیلی زحمت کشیده بودند تا بچه های شان شجاع بار بیایند. مثلاً گاهی بچه  را در6 ماهگی می انداختند توی حوض آب و دوباره می گرفتندش و می گفتند: بگذارید این ها از حالا قوی شوند! تمام بچه های  ما شنا را کاملاً بلد بودند، اما هیچ کدام قدرت حاج آقا را نداشتند و به اندازۀ ایشان پرتلاش نبودند.

درباره رسیدگی به امور مردم، چه سیره ای داشتند؟
یکی از خصوصیات روحی ایشان این بود که خیلی به مردم بها می دادند و خیلی برای-شان ارزش قائل بودند. واقعاً دوست داشتند که خواسته های مردم عملی شود، و پای حرف های آن ها می نشستند؛ پیرزن، پیرمرد، جوان، نوجوان... فرقی نمی کرد و کاری هم به شخصیت آن فرد هم نداشتند و برای شان تفاوتی نداشت. اگر کاری از دست شان برمی آمد به هر قیمتی که می شد انجامش می دادند و اگر هم نمی توانستند کاری کنند حداقل به حرف آن ها گوش می دادند و از آن ها دلجویی می کردند و تلاش می کردند که کار دیگری انجام دهند تا آن فرد از ایشان دلخور و زده نشود. مثلاً یکی از کارهای حاج آقا این بود که وقتی سمتی پیدا کردند باز هم به درد دل مردم می رسیدند، چون برخی آقایان وقتی به کار دولتی مشغول شدند مسجد را رها کردند یا به ایشان می گفتند شما مسؤولیت دارید مسجد را رها کنید، ایشان گفتند: چطور مسجد را رها کنم؟ این تودۀ ضعیف بودند که ما را از پشت میله های زندان بیرون آوردند و این مردم بودند که شاه را سرنگون کردند و باعث پیروزی اسلام شدند، حالا ما چطور می-توانیم به خودمان اجازه دهیم که از این ها دوری کنیم. الان همه گرفتار هستند، باید کاری کنیم که بتوانیم حق این مردم را ادا کنیم. بنابراین در مسجد می نشستند و جمعیت هم دور ایشان جمع می شدند و می گفتند من این جا هستم، همه به نوبت جلو بیایند و هر کاری دارند بگویند و آقا نیز آرام صحبت می کردند و به کار آن ها رسیدگی می کردند و اگر صحبت-شان طولانی بود و نمی توانستند آن جا جوابش را بدهند آدرس می دادند و می گفتند: شما برو منزل، من شب می آیم آن جا به کار شما رسیدگی می کنم و اگر حل شدنی بود جوابش را می-دادند و آن قدر می نشستند تا وقتی که هیچ  کس در مسجد نمی ماند و همه می رفتند. چون حاضر نبودند از وسط جمعیت بلند شوند و بروند تا وقتی که قدرت داشتند و وقت داشتند برای آن ها وقت می گذاشتند و با آن ها صحبت می کردند و برای شان مرد و زن و جوان و پیر بودن آن ها فرقی نداشت، بلکه به هر نحوی که بود و می توانستند تلاش می کردند.

یادم است یک بار ایشان آمدند و گفتند: پیرزنی طاق اتاقش خراب شده و من الان گرفتارم و نمی توانم آن را درست کنم، شما یک رادیو یا چیز دیگری بخر و به او هدیه کن تا دلش خوش باشد و بفهمد که به فکر او هستیم.

یعنی اگر هم امکان انجام یک کار به  خصوصی را نداشتند، از راه دیگری دل مردم را به دست می آوردند.
بله، می گفتند مردم نباید بعد از این همه شهید دادن و بعد از این همه رنج کشیدن از دست ما رنج ببرند و ناراحت باشند.
ساعت دو بعد از نصف شب که خسته به منزل می آمدند گاهی دلم می سوخت، می خواستم کاری کنم که ایشان کمی بیشتر بخوابند مثلاً تلفن را جای دیگر می گذاشتم و خودم را بهانه می-کردم و می گفتم: من اعصابم ناراحت است و شما هم که ساعت 5 صبح می خواهید بروید، پس بهتر است این تلفن جای دیگری باشد. می گفتند: خیر، من متعلق به این مردم ام، من وقف مردم هستم و باید به کار آن ها رسیدگی کنم. هر ساعتی که خواستند باید به خودشان اجازه دهند که به منزل من زنگ بزنند تا با آن ها صحبت کنم. یا مثلاً هر وقت که کسی درِ منزل را می زد، هنوز ما جواب آیفون را نداده، ایشان خودشان پشت در بودند و جواب مردم را می دادند تا زمانی که خود ما برخلاف میل حاج آقا چند نفر پاسدار برای حفاظت در منزل گذاشتیم که ایشان مخالف بودند، اما از کمیته درخواست کرده بودیم که پاسداران جواب کسانی را که جلوی در می آیند را بدهند.

در اوج ترورها و تحرکات منافقین...
بله، این مربوط به زمانی است که منافقین خیلی اذیت می کردند. با این حال هر کس که زنگ می زد یا گاهی حتی یک تلنگری به در می خورد، ایشان خود را پشت در می رساندند و در را باز می کردند تا طرف خجالت نکشد و ناراحت نشود. یک بار ساعت نزدیک 5/3 نیمه شب بود، آقا تازه خواب شان برده بود که زنگ زدند و گفتند حاج آقا هستند؟ من گفتم: هستند اما تاره خوابیده اند و الان موقعی نیست که... هنوز حرفم تمام نشده بود که خودشان جلوی در آمدند و آن آقا را به پایین بردند و از ایشان پذیرایی کردند. یا مثلاً سر سفرۀ غذا، که من می گفتم تلفن را بکشید و راحت غذا بخورید و بعداً جواب تلفن ها را بدهید، می گفتند: ابداً. گاهی هم که پنهانی تلفن را می کشیدیم و زمان کوتاهی می گذشت و تلفن زنگ نمی خورد، ایشان می فهمیدند که ما یک کاری کرده ا یم و می گفتند اگر این کارها را بکنید، برای من قابل تحمل نیست. خوشی و لذّت من همین است که به مردم خدمت کنم. این مردم باید بفهمند که در مقابل آن زجرهایی که کشیده اند، کسانی بر سر کار آمده اند که دوست شان هستند و با آن ها مهربان هستند و می خواهند که این ها به موفقیّتی برسند و دل شان را تسکین بدهند. آخر دل مردم به چه چیز باید خوش باشد؟! به این که ما آمدیم سر یک پُست نشسته ایم؟! مگر ما خصوصیتی ویژه داریم؟! اگر اعمال مان نخواهد آن ها را شاد کند یا کسی برای آن ها کاری نکند و یا به درد دل آن ها رسیدگی نکند، آن ها چطور باید زحمت بکشند و جوان شان را در راه اسلام و انقلاب بدهند؟ چطور مال شان را بدهند؟ باید بفهمند ما چه کار می کنیم، باید بفهمند ما برای شان زحمت می کشیم. ایشان حاضر نبودند حتی یک ذره وضعیت زندگی ما از مردم بهتر باشد، همیشه می گفتند: باید زندگی من آن قدر سطحش پایین و عادی باشد که وقتی مثلاً فرد نداری به خانۀ ما می آید و زندگی ما را می بیند غبطه نخورد و یک وقت نگوید ما زحمت کشیده و جوان های مان را داده ایم، حالا آقایان دارند استفاده اش را می برند و در ناز و نعمت به سر می برند و بزرگی می کنند!

بسیار سخت شان بود که پاسدار یا راننده داشته باشند، این، برای شان سنگین بود. هیچ

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار