روایت سید حسین رضوی از دوران شهید شاه آبادی:

آقا مهدی انسانی عجیب بود

شهید شاه آبادی دارای روحیات عجیبی بود. در فرزندان مرحوم آقای شاه آبادی بزرگ، من با آقا نصرالله و آقا نورالله هم رفاقت دارم
کد خبر: ۲۶۹۱۸
تاریخ انتشار: ۱۲ شهريور ۱۳۹۳ - ۰۰:۰۵ - 03September 2014

آقا مهدی انسانی عجیب بود

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس،حتی سنگینی بار اهانت ها و شکنجه های پی در پی و خردکنندة جلادان رژیم در دفعات متعدد اسارت شهید شاه آبادی در زندان های مخوف دوران ستم شاهی نیز نتوانست روح بلند ایشان را تحت تأثیر قرار دهد و بر ایمانش به تداوم مبارزه و تبعیت از حضرت امام، خدشه وارد کند. حجت الاسلام و المسلمین سید حسین رضوی، یکی از منبری ها و وعاظ قدیمی و مبارز تهران بوده که هر از گاه، در مسیر مبارزه و نیز به ضرورت شغلش، با شهید شاه آبادی مراوده داشته است. متأسفانه و به دلایلی که در متن مصاحبه موجود است ( از جمله فضای تنگ سلول های زندان مخوف کمیتة به اصطلاح ضد خرابکاری شهربانی رژیم گذشته و به تبع آن محدودیت و ناممکن بودن هم  بند بودن با بیش از یک زندانی دیگر) ، فصل اطلاعات مربوط به در بند بودن شهید شاه آبادی در این زندان، چندان بر همگان باز نشده است، به همین سبب، مصاحبه با آقای رضوی از دو جهت واجد اهمیت است: یکی تلاشی که از سوی ایشان به عمل می آید تا دست کم بخشی از فضای مبهم حضور شهید در زندان کمیته روشن شود، و دیگری حضور و خاطرات مشترک مصاحبه شونده با شهید در زندان اوین، در کوران مبارزات علیه نظام ستم شاهی.


اولین بار کجا و چگونه با شهید شاه آبادی آشنا شدید؟
من از سال 1342، 1343 با خاندان شاه آبادی آشنا شدم. این ها چند برادر بودند که خوشبختانه بعضی از آن ها هنوز در قید حیات هستند. آقا نصرالله که در قم هستند، آقا روح الله، آقا نورالله، و نیز مرحوم حاج آقا مهدی شاه آبادی که شهید شدند. حاج آقا مهدی در اختیاریه مسجدی داشت که من آن جا برایش منبر می رفتم. چون با هم رفیق بودیم، مرتباً توسط ایشان به منبر دعوت می-شدم.

رفاقت شما از کجا شکل گرفت؟
تقریباً از سال 1350 با یکدیگر مراوده پیدا کردیم. آن موقع آقا مهدی خیلی جوان بود و من هم جوان تر از ایشان بودم. در همین جلسات و محافل آخوندی با هم خیلی رفیق شدیم. به علاوه، من با آقای شاه آبادی در زندان اوین خیلی محشور بودم.

در جای خود به فصل زندان اوین خواهیم پرداخت. آن دعوت هایی که به مسجدشان انجام می دادند، دقیقاً در چه سال هایی بود؟
دعوت های مسجدشان متعلق به بعد از انقلاب است. در حالی که من از هفت، هشت سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی با ایشان آشنایی داشتم.

کجا؟
در محافل روحانیون، کانون های مبارزاتی، محافل آقای فلسفی. آقای مهدی شاه آبادی عنصر خیلی مقاومی بود. من کمتر کسی را سراغ داشتم که بی محابا و جسورانه به میدان مبارزه بزند و از هیچ چیزی هم ترس نداشته باشد. آقا مهدی انسانی عجیب بود...


و می رسیم به مبحث زندان اوین.
در سال 1357 تقریباً حدود یک ماهی با هم زندان اوین بودیم. البته مرا قبل از حاج آقا مهدی شاه آبادی گرفته بودند. وقتی ایشان را به اوین آوردند، ما را به بخش عمومی زندان برده بودند، نشستیم و با هم صحبت کردیم.

چه صحبت هایی در زندان اوین با هم می کردید؛ آیا در بند عمومی هم با هم بودید؟
ما در بند عمومی هم با هم بودیم، منتها در زندان اوین، در آن شرایط، بحث ها، بیشتر از نوع علمی بود. بحث های سیاسی را بیرون از زندان داشتیم، چون قرارها، روایت ملاقات ها، افراد، اگر به بحث کشیده می شد، افراد بازاری، دانشجویان، اساتید دانشگاه این ها همه لو می رفتند.


بحث های علمی ای که با شهید شاه آبادی می کردید چه بود؟
بحث های مربوط به شفاعت، بحث خود علم، بحث های فقهی، بحث مرجعیت، بحث خود حضرت امام(ره).

ایشان راجع به حضرت امام چه می گفت؟
حاج آقا مهدی به امام خیلی ارادت داشت. هر زمان اسم حضرت امام را می برد، می گفت: روحی له الفداه؛ جانم فدای او.

شهید شاه آبادی از خاطرات خودش در زندان کمیته ضد خرابکاری برای شما چیزی نمی-گفت؟
من الان چیزی به خاطرم نیست. شاید دلیلش این است که سنم بالا رفته، در حالی که خیلی با ایشان خاطره داشتم، اما اگر فضای خاص و بسیار محدود آن جا را برای تان به تصویر بکشم، ممکن است به کار شما، محققان و خوانندگان بیاید.


لطفش در این است که اگر هم کسی در دسترس نباشد تا این بخش از زندگی شهید شاه آبادی را به خاطر فضای خاص، کوچک و محدود زندان کمیته بازگو کند، قطعاً می توان برای آن بزرگوار نیز اتفاقات مشابهی را در این زندان، متصور بود؛ پس بفرمایید.
ابتدا ما را به اتاق بازجویی بردند، سؤال و جواب مختصری کردند و لباس های مان را نیز گرفتند. سپس بردندمان به حیاطی پشت کمیته ضد خرابکاری، چون کمیته ضد خرابکاری گرد و دایره  مانند است و الان هم می دانید که به موزه عبرت تبدیل شده.
خلاصه، مأموران رژیم، مرا به انفرادی بردند. کف انفرادی ها موازئیک شده بود و یک تکه موکت خیلی محدودی کف آن انداخته بودند. فضا فقط به قدری بود که اگر دو نفری می خواستیم در این سلول بخوابیم، به طور عمودی نمی توانستیم و حتماً باید افقی می خوابیدیم. سلول، مستطیل شکل بود. قد من به عرض آن جا نمی رسید. شبیه یک قبر بود. تاریخ آن دقیقاً یادم نیست، ولی عکس من الان در موزه عبرت هست. ما نشسته بودیم، بعد از ظهر بود و زندان هم مقررات محدودی داشت. اگر می خواستیم دستشویی برویم، ناچار باید نگهبان را صدا می زدیم. اگر کسی در دستشویی نبود، نگهبان به ما اجازه می داد. صبح یک بار، بعد از ظهر یک بار و شب هم قبل از  خوابیدن. یک روز بعد از ظهر نشسته بودیم که دیدم در سلول باز شد، کسی را آورده  و روی صورتش را پوشانده  بودند. به زندانی هایی که تازه می آوردند، پیژامه ای به رنگ یشمی می دادند و یک جلیقه که آستین داشت. چیزی می انداختند روی سر و جلوی چشم ها را می بستند.
در دوره ای به سر می بردیم که شمار دستگیری ها زیاد بود. دانشجوها بودند، دخترها و پسرها بودند. بازجوی من یک مردی بود به نام آقای رسولی که بهبهانی بود و به او می گفتند مهندس رسولی. چون به بازجوها القاب می دادند؛ دکتر و مهندس و سرهنگ و جناب سروان و این ها.

فضای آن جا چگونه بود؟
فقط یک پنجره طوری روی در بود که تق تق صدا می کرد و آن را می بستند. یک پنجره هم آن بالا بود. حیاط کمیته ضد خرابکاری گرد بود. یک طرف بازجوها بودند، یک طرف سلول ها بود. سلول زیر زیر، سلول همکف، سلول طبقه اول، سلول طبقه سوم که طبقه زندان مشترک است. زندان، عمومی بود. بعد از مدتی که بازجویی ها انجام می شد و زندانی را تخلیه اطلاعاتی می-کردند، او را به زندان عمومی می بردند.
میزهای اتاق بازجویی آهنی بود، آن زمان میزهای چوبی نبود یا اگر بود ما در ادارات نمی دیدیم یا مثلاً در اتاق های مدیر کل ها بود. من به یاد دارم که یکی از این دو ماهی که من شب و روز را تشخیص نمی دادم، فقط از صدای گاز ماشین  های دو طبقه ـ آن جا پشت توپخانه و اداره پست است دیگر ـ می فهمیدم که صبح شده، بلند می شدم نماز می خواندم. این طرف سلول ما، سلول رو به رویی، متعلق به آقای شجونی بود. مدت ماندن ما در آن بند، تقریباً دو ماه، یکی، دو روز کمتر شد. به یاد دارم که به تعطیلات خورد و بازجوها به تعطیلی رفته بودند. بعد از دو ماه که در انفرادی بودیم، وقتی به قول خودشان ما را تخلیه اطلاعاتی کردند، به بند عمومی در طبقه سوم بردندمان. در بند عمومی آیت الله جنتی بود. آقای فاضل هرندی بودند که فوت کرد. او را در مراسم عروسی دخترش در قم گرفته بودند. آقای مرتضوی کرونی بود که در دوره پنجم نماینده مجلس شد. یک محکوم به حبس ابد هم بود که از زندان قصر آورده بودندش به آن جا که خودش می گفت کارمند شرکت فیلکو است و در خیابان کوکا کولا کار می کرد. شهید محلاتی بود، من بودم، شجونی بود. در آن بند به ما خوش گذشت. طلبه بودیم، هم صحبت و هم سفره بودیم، نماز را با هم می خواندیم. البته نمی گذاشتند نماز جماعت بخوانیم. نگاه می کردند اگر نماز را به جماعت می خواندیم، می زدندمان. می گفتند نماز را انفرادی بخوانید. هفته ای یک بار هم به حمام می رفتیم. حمام به این شکل بود که هیچ دوشی در کار نبود، سربازی روی یک بلندی می-ایستاد و شیلنگ دستش می گرفت و صدا می زد مثلاً شماره یک بدنت را بشوی، شماره دو، سه، چهار، پنج و شش. یک روز نمی دانم صبح بود یا بعد از ظهر که یک سرباز آمد، صدا زد حسین کیست؟ گفتم منم. گفت اثاثیه ات را جمع کن بیاور. ما خوشحال شدیم که می خواهند آزادمان کنند. عاقبت فهمیدیم که قصه، قصه آزادی نیست. به ما دستبند زدند و فهمیدیم که قصه، قصه آزادی نیست، چون اگر بخواهند کسی را آزاد کنند که دیگر به او دستبند نمی زنند. چشم های ما را بستند و به اوین بردند.
در اولین بازجویی ما مردی بود به نام کاوه که خیلی خشن بود.

اسم ها اکثراً مستعار بود دیگر...
بله، به او می گفتند کاوه. اوایل شب بود که ما را آوردند. سلول های اوین، غیر از سلول های کمیته ضد خرابکاری بود. سلول ها این طور بود که یک تخته موکت انداخته بودند و توالت و دستشویی در خود سلول بود، که فقط در را باز می کردند و به ما غذا می دادند. سلول ها انفرادی بود. زمان، شاید شهریور 1356 بود. دقیقاً یادم نیست، ولی در آبان 1356 بود که ما را آزاد کردند. همان طور که گفتم، در اوین بود که شهید مهدی شاه آبادی هم به ما پیوست.


و در صحبت های تان نیز متذکر شدید که خاطرات زیادی از شهید شاه آبادی در ذهن دارید، لطفاً چند تا از آن ها را بازگو کنید.
مثلاً به یاد دارم که مرحوم آقای شاه آبادی سال 1353، 1354 از زندان قصر آزاد شده بود و ما رفته بودیم به دیدن ایشان. اصلاً شاید بتوان گفت که شروع ارتباط قوی ما با ایشان از همان زمان بود. ما با حاج آقا مهدی آشنایی داشتیم و در جریان مبارزات و این ها، گاهی خانه دوستان می-رفتیم و با هم مراوده داشتیم.

شهید شاه آبادی در جریانات قبل و بعد از انقلاب در محفل مرحوم حجت الاسلام فلسفی، واعظ و مبارز مشهور تهران، هم حضور داشتند؟
آقای شاه آبادی مرتب به خانه آقای فلسفی می آمد. آقای فلسفی، از بعد از سال 1347 که ممنوع المنبر شد، در حقیقت خانه نشین شد و دیگر منبر نرفت؛ تا در مدرسه علوی در حضور حضرت امام. شهید شاه آبادی هم در جلسه های منزل آن مرحوم شرکت می کرد، ولی دو، سه نفر از هم لباس های خودمان به منزل آقای فلسفی رفت و آمد می کردند که این  ها مشکوک به نظر می-رسیدند که یکی از آن ها سید عبدالرضا حجازی بود که بعداز انقلاب در جریان قطب زاده اعدام شد.


دیگر چه کسانی مشکوک به نظر می آمدند؟
به غیر از سید عبدالرضا حجازی، یکی، دو نفر دیگر بودند که این ها می آمدند، می رفتند و در خاطرم نیست. وقتی بحث سیاسی می شد، آقای فلسفی اطراف را نگاه می کرد و وقتی آن دو، سه نفر بودند، خیلی رعایت می کرد.
یعنی این محفل کلاً با این زیربنا و مناسبت تشکیل می شد که آقای فلسفی ممنوع المنبر بود و واسط حضرت امام و روحانیون اهل منبر تهران نیز به حساب می آمد و در این جلسات، سیاست های کلی مبارزات روحانیون مشخص می شد. می خواهیم بدانیم که کلاً شهید شاه آبادی چه نقشی در آن محفل ایفا می کرد؟ در کل وقتی شهید شاه آبادی را به یاد می آورید چه ویژگی هایی از ایشان در نظرتان می آید؟
همیشه یکی از عناصر مهم روحانیت در شهر تهران محسوب می شد و چه قبل و بعد و چه در حین جلسات، نقش بارز و فعال خود را ایفا می کرد. یادم است که در زمان تأسیس کمیته استقبال از حضرت امام، بهمن 1357، دیگر همه شخصیت های مهم انقلاب و یاران حضرت امام برای همگان شناخته شده بودند: شهید بهشتی، شهید مطهری، شهید مفتح، مرحوم آقای فلسفی، شهید محلاتی و خیلی های دیگر از جمله شهید بزرگوار مهدی شاه آبادی. صلابت، قرصی سخن، بشاشیت، روی باز از ویژگی های ممتاز ایشان بود. هیچ زمانی، حتی در اوج مبارزات و سختی ها، خنده از لبان شان برداشته نمی شد.

این روحیه را از کجا آورده بود؟
به هر صورت این خصوصیت را همواره داشت، دارای روحیات عجیبی بود. در فرزندان مرحوم آقای شاه آبادی بزرگ، من با آقا نصرالله و آقا نورالله هم رفاقت دارم، ولی ایشان یک امتیازات خاصی داشت، چنان که هر کس با آن شهید بزرگوار، حتی در حد اندکی برخورد داشته، محال است روحیات ایشان را فراموش کرده باشد.

در کوران حوادث بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، در چه جاهایی شهید شاه آبادی را به خاطر می آورید؟
یادم می آید یک جلسه ای در زمانی که بین شهید بهشتی، آقای هاشمی رفسنجانی، حضرت آیت الله خامنه ای از یک طرف و بنی صدر از سوی دیگر اختلاف افتاده بود، در جامعه روحانیت مبارز تشکیل شد.

شما هم عضو جامعه روحانیت بودید؟
بله، آن جلسه در ولی آباد، خیابان هدایت، خنجر آباد برگزار شد. قرار بود در آن جلسه به دستور مرحوم حضرت امام، اختلافات فی ما بین حل شود که بنی صدر را آوردند آن جا...

در آن جلسه چه گذشت؟
آن شب اختلافات مطرح شد. در آن جلسه آیت الله خامنه ای، آقای هاشمی رفسنجانی، آقای مهدوی کنی، مرحوم شهید مهدی شاه آبادی و شیخ فضل الله محلاتی بودند. در واقع، گرداننده جلسه، شهید محلاتی به نمایندگی از طرف امام بود.

در نهایت چه شد؟
حاج شیخ مهدی شاه آبادی که طرفدار امام بود، نقایص و چالش هایی را که بنی صدر گرفتارشان شده بود، در آن جلسه به او متذکر شد. آن جلسه سه، چهار ساعت طول کشید. البته به نتیجه هم نرسید، بنی صدر راه خودش را رفت و آن داستان های دانشگاه تهران به وجود آمد. این ها بود و من گاه به گاه از حال حاج آقا مهدی باخبر می شدم، تا این که ماجرای شهادت ایشان پیش آمد و همه ما را متأثر کرد.

منبع:شاهد یاران


  

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار