دوست صمیمی شهید شاه آبادی:

از همان نوجوانی فردی خودساخته بود

شیخ محمدحسین آدم جذابی بود، البته بیشتر اهل گردش و این ها بود، ولی خب، با وعظ و خطابه هم اثر خودش را بر افراد می گذاشت، اما جدای از این جمع ها هم، آقا مهدی فردی خودساخته بود.
کد خبر: ۲۶۹۱۵
تاریخ انتشار: ۱۲ شهريور ۱۳۹۳ - ۰۰:۰۳ - 03September 2014

از همان نوجوانی فردی خودساخته بود

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، شهید شاه آبادی جدای از وقوف بر فراگیری و ترویج علوم دینی، از میزان اهمیت آموختن علوم روز نیز غافل نبود، اما در کمال تعجب دیگران، این علوم را نیز در بزرگسالی با همان سرعت و دقت آموختن علوم تخصصی حوزه فراگرفت و با هوش وافر خویش حتی برای کسانی که زودتر از ایشان بدین وادی پای نهاده بودند، در این دروس رفع اشکال می کرد. حاج کاظم محسنی ـ یکی از قدیمی ترین دوستان شهید شاه آبادی که خوشبختانه هنوز در قید حیات است ـ در این گفت وشنود، نکاتی کمتر گفته شده از مقطع نوجوانی به بعدِ زندگانی روحانی شهید جبهه ها را بازگو می کند.


از چه سالی با آیت الله شهید شاه آبادی آشنا شدید؟
تقریباً از سال 1326 شمسی.

شما متولد چه سالی هستید؟
1309، ایشان هم متولد همین سال بودند. شهید شاه آبادی متولد آذرماه بودند و من زادة تیرماه هستم. بنده چند ماهی بزرگتر بودم. من از چند سال جلوتر از سال 1326 می رفتم مسجد جمعه بازار تهران و مکبر پدر ایشان بودم و ظهرها آن جا تکبیر می گفتم. مجتهد برجسته، آیت الله العظمی شاه آبادی(ره) پیش نماز مسجد جمعه بودند. در آن زمان تقریباً کسی پیش خود این فکر را که حکومت اسلامی بر پا شود نمی کرد.

از رابطة شهید شاه آبادی با پدر بزرگوارشان چه خاطراتی دارید؟
حاج آقا مهدی از ابتدا پدرشان را الگو قرار دادند. مرحوم شاه آبادی بزرگ، شخصیتی درجه یک و مجتهدی جامع الشرایط بودند. ما در مسجد جامع، پای درس شان می نشستیم و در نماز جماعت ایشان شرکت می کردیم. حاج آقا مهدی تعریف می کردند که پدرشان، اوایل سلطنت رضاخان، چقدر علیه سلطنت مبارزه کرده اند. ایشان از همان موقع عقیده شان این بود که باید مجتهدی جامع الشرایط، ملت اسلامی را رهبری بکند. از وقتی هم که سخنرانی های امام و رهبری های شان از سال1340 شروع شد، مرحوم شهید شاه آبادی نوشته ها یا گفته های حضرت امام را مرتباً به صورت اعلامیه، به حجره ما می آوردند. ما آن ها را بسته بندی می کردیم، داخل عدل های قماش می گذاشتیم و بدین ترتیب، در شهرستان ها و تمام ایران پخش می کردیم. البته خود شهید منشأ تمام این کارها بودند.

شما چند سال مکبر آقای شاه آبادیِ بزرگ بودید؟
یادم نیست. گفتم که من قبل از صمیمیت و آشنایی نزدیک با شهید شاه آبادی هم آن جا می رفتم، حالا نه این که هر روز و به طور مرتب بروم، بعضی وقت ها می رفتم و مکبر پدرشان بودم و حاج آقا مهدی را هم آن جا می دیدم، ولی نه زیاد. اما از سال 1326 رسماً با هم دوست شدیم. سال-های بعدی را تا زمان شهادت شان، با ایشان همراه بودیم. از شهید شاه آبادی مطالب زیاد و گفتنی های بسیاری هست و این مطالب مربوط به بیش از شصت سال پیش می شود.

دوستی تان چگونه اتفاق افتاد؟
من به مدرسه مروی می رفتم که نزدیک شمس العماره بود، رو به روی شمس العماره یک بازارچه-ای بود و مقداری که جلو می رفتیم، این مدرسه  قرار داشت. ما پسرعمویی داشتیم که آن جا درس می خواند و بعضی وقت ها با ایشان آن جا می رفتیم و البته من خودم تا کلاس ششم ابتدایی درس خوانده بودم و مدتی قبل  از اتمام سال ششم، پدرم گفته بود که دیگر نباید درس بخوانی. گفتم برای چه؟ گفت بی دین می شوی.

یعنی مؤمنین و متدینین، دید مثبتی به تحصیلات جدید نداشتند؟
اصلاً متدینین این طور فکر می کردند که بچه ها نباید به دبیرستان بروند و نوکر دولت شوند. آن موقع تا کلاس ششم درس می خواندند و تصدیق می گرفتند، هنوز مانند سال ها بعد، دوره ابتدایی تا کلاس پنجم نبود. من در بازار در حجره پدرم مشغول شدم. بعداً ایشان اجازه دادند شب ها در مسجد، درس عربی بخوانم. این بود که ما می رفتیم منزل پدری مان نزدیک نوروزخان در خیابان پانزده خرداد ـ بوذرجمهری سابق ـ و خدمت تان عرض شود که می رفتیم در بازار آهنگرها، بازار سید اسماعیل و آن جا، یک مسجدی بود به نام مسجد امین الدوله، امام جماعتی به اسم آشیخ محمدحسین زاهد داشت که نزد او عربی می خواندیم و شب ها عموماً آن جا می رفتیم. راه دور بود، ولی خب دیگر، می رفتیم نماز جماعت می خواندیم و پای درس ایشان هم می نشستیم. بعد از درس، صحبت هایی می شد، یک مقدار هم عربی و جامع المقدمات می خواندیم و این موضوع سبب شده بود که کمی پیشرفت کنیم.
همان طور که عرض کردم، بعضی اوقات،  صبح ها با پسرعموی مان به مدرسه مروی می آمدیم و طلبه ها را می دیدیم و خیلی مشتاق بودیم که ما نیز طلبه بشویم. من می گفتم خوشم نمی آید به بازار بروم و بازاری شوم، حالا که پدرمان رضایت نداده درس بخوانیم، بهتر است سراغ همین درس طلبگی برویم. خلاصه این موضوعات و علائق و رفت و آمدها سبب شده بود که با حاج آقا مهدی صمیمی تر شویم. ایشان یک اخوی داشتند به نام حاج آقا روح الله ـ هم نام با حضرت امام ـ که با یکدیگر تقریباً هم سن بودند، منتها از دو تا مادر بودند. آن ها را در مدرسه مروی می دیدم  و چون هم سن من هم بودند، با هم سلام و علیک می کردیم. در این سلام و علیک ها به تدریج با روحیات والای آقا مهدی آشنایی بیشتری پیدا کردیم. ایشان به طور کلی مراد ما بودند، ما خیلی از آن شهید عزیز درس گرفتیم. به مرور می نشستیم با ایشان درس می خواندیم، صحبت می کردیم و از معظمٌ له سؤال می کردیم. بعد تصریف ـ کتاب سوم جامع المقدمات ـ را پیش حاج آقا مهدی شروع به خواندن کردیم ـ البته در این مسیر، به ترتیب امثله، شرح امثله، صرف میر را داریم و یکی دیگر هم تصریف است که به عربی است ـ شانسی که داشتیم این بود که منزل ما خیلی نزدیک منزل آقای شاه آبادی بود. مسجد جمعه، راهش از گذر نوروزخان می گذشت و یک کوچه ای بود که آن کوچه جلو می رفت، تا نزدیکی مسجد جمعه که منزل شان آن جا بود. هنوز آن کوچه هست و تقریباً به صورت جزئی از بازار درآمده.


پس، این نزدیکی مکانی، باعث شد تا شما بیشتر با هم صمیمی شوید.
این نزدیکی، اثر بیشتری هم گذاشته بود. خب، به تدریج شب های جمعه برای برگزاری مراسم دعای کمیل به مسجد می رفتیم و ایشان هم می آمد، تا سال 1328 که آقای شاه آبادی بزرگ فوت کردند.
شما تقریباً در اواخر دوره نوجوانی و در آستانه جوانی خودتان که با شهید شاه آبادی هم سن بودید، با ایشان آشنا شدید. ما از این دوره زندگی شهید کمتر اطلاع داریم. در این زمان، ایشان چگونه اخلاق و روحیاتی داشتند؟ چه فعالیت هایی می کردند؟
خدمت تان عرض شود که اولاً هنوز ایشان معمم نشده بودند. ثانیاً یکی از موضوعات این بود که من سخت در فکر این بودم که بروم و طلبه بشوم و با آقای شاه آبادی که مشورت می کردیم، ایشان می گفت تا زمانی که پدرت راضی نیست، نمی توانی درس دینی بخوانی. پدرم هنوز زنده بود و آقا مهدی می گفت حتماً باید رضایت او جلب شود؛ خیلی اهمیت می داد. به همین خاطر با همدیگر به قم رفتیم خدمت آیت الله مجد، از ایشان پرسیدیم ما که پدرمان رضایت نداده، آیا می توانیم طلبه بشویم؟ گفتند: "نه، رضایت پدر شرط است." من نیز با خود گفتم حالا که این طور شد به حوزه علمیه نمی روم، چون می خواستم برای رضای خدا درس بخوانم، که رضایت والدین هم جزو شرایطِ رضامندیِ خداوند است.
یادم است گاهی اوقات، شب ها با آقا مهدی دوچرخه سواری می کردیم.

زمان وقوع همه این رخدادها متعلق به قبل از معمم شدن شهید شاه آبادی است؟
بله. یادم است آقا مهدی یک دوچرخه داشت و من هم یکی داشتم، یک روز سوار دوچرخه ها شدیم و با همدیگر به قم رفتیم. البته مسیرش طولانی نشان می داد، چون جاده قم هنوز به درستی آسفالت نشده بود. ما عصر از تهران حرکت کردیم، شب را در حسن آباد خوابیدیم، صبح بلند شدیم، راه افتادیم و نزدیکی های غروب به قم رسیدیم.

آن مسیر، خطری در بر نداشت که شما با آن سن و سال کم تان به آن جا می رفتید؟
جوانی است دیگر، خلاصه می رفتیم. تدریجاً دیگر آقا مهدی در قم ماندند. من تهران بودم، در دکان پدر در بازار کار می کردم و ایشان هم قم بودند. ما بعضی وقت ها، شب های جمعه، برای زیارت حضرت معصومه(س) به قم می رفتیم و من آقا مهدی را می دیدم.
یک دوست دیگری به نام حاج محمد آقای اخوان داشتیم که اول خیابان قزوین مغازه داشت و هنوز در قید حیات است و مثل من پیرمرد شده. آقای اخوان اصلاً سواد نداشت و هنوز هم ندارد، البته بعدها تاجر خیلی معتبری شد. یک مرتبه ما سه نفر، دوچرخه های مان را برداشتیم و به کرج رفتیم. در کرج، دوچرخه های مان را روی ماشین های باری ای که می رفتند و از شمال زغال می-آوردند گذاشتیم و خودمان هم به اصطلاح پریدیم بالا و در گچسر ـ در امتداد جاده چالوس ـ پیاده شدیم. از گچسر جاده سرازیری بود؛ ازآن طرف برگشتیم. از این طرف سربالایی بود و رفتنش سخت بود. خلاصه، سوار دوچرخه های مان شدیم و به تهران آمدیم. هنوز سد کرج ساخته نشده بود؛ یادم است یک مسافرت را این طوری رفتیم.
یک مسافرت دیگر را هم یادم است که تاریخش حدود فروردین ماه سال 1335 بود. ما یک دختر کوچولویی داشتیم که هنوز شیرخوار بود و با همدیگر سوار شدیم و آقا مهدی هم دو تا اخوی زاده داشت، یکی به نام آقای ناصر مطیعا که بعدها تصادف کرد و درگذشت و دیگری به نام آقای علاء مطیعا که الان پزشک و ساکن آمریکا است، حاج آقا مهدی با آن  دو تا و مادر برادرزاده-ها و من نیز با همسر و دخترم، به اتفاق، به پابوس آقا امام رضا(ع) در مشهد مقدس رفتیم. هفت، هشت، ده روزی مشهد بودیم و بعد با همدیگر برگشتیم.

قبل از آن، از شیطنت های دوران نوجوانی و جوانی آقا مهدی چیزی خاطرتان هست که برای ما بگویید؟
به غیر از دوچرخه سواری، شهید شاه آبادی به شنا خیلی علاقه مند بودند و مرتباً برای شنا به امجدیه ـ ورزشگاه شهید شیرودی فعلی ـ می رفتیم. آرام آرام که ایشان معمم شدند، چون می خواستند جلوی مردم حفظ شؤونات اسلامی و لباس مقدس روحانیت را بکنند، جمعه ها می رفتیم منظریه، می رسیدیم پای کوه ـ آن جا دیگر دیوار نداشت ـ وارد منظریه می شدیم، در همان حال، لباس هاشان را در می آوردند و زیر بوته ها پنهان می کردند. در منظریه لباس شنا هم می آوردیم، ایشان خیلی خوب شنا یاد گرفته بودند و به زیبایی تمام از روی دایو می پریدند. همچنین ما چون در بازار، قماش فروشی داشتیم و از تمام شهرستان های شمال می آمدند آن جا و از ما جنس می خریدند، با مشتریان آشنا بودیم و به اتفاق حاج آقا مهدی می رفتیم شمال به منزل  این دوستان و با آن ها به کنار دریا، جایی که مناسب بود، می رفتیم و وارد دریا می شدیم. شنای آقا مهدی خیلی خوب بود و اهالی آن جا خیلی تعجب می کردند، چون فکر نمی کردند که یک روحانی بتواند تا این حد در شنا کردن وارد باشد؛ آن هم در دریا که با استخر متفاوت است.

در زمینه تعلیمات دینی و آموختن معارف اسلامی با هم به چه جاهایی می رفتید؟
ما بعضی وقت ها روزهای جمعه می رفتیم نزد مرحوم آشیخ محمدحسین زاهد که سال 1331 فوت کرد. از جمله کارهای مرحوم زاهد، این بود که پیش نماز مسجد بود، روزها به بچه ها درس می داد و شب ها هم در مسجد جمعه به برخی، درس عربی می داد. صبح ها تاجرها بچه های شان را پیش  ایشان می گذاشتند تا درس بخوانند. مثلاً «امین الدوله ای» ها از شاگردان آشیخ محمدحسین بودند که بعدها از تجار معروف بازار شدند. مرحوم اَشیخ محمدحسین، پیرمردی بود که تا وقتی فوت کرد، هیچ وقت سوار ماشین نشد. در نزدیکی مسجد امین الدوله در منزل خواهر من یک اتاق به ایشان داده بودند که آن جا ساکن بود، زن هم نگرفته بود و به  او «آشیخ محمدحسین نفتی» نیز می گفتند، چون قبلش نفت فروش بود و به تدریج درس خوانده و معمم شده بود و این-طوری برجستگی خاصی پیدا کرده بود.

این مرحوم آشیخ محمدحسین، روی شهید شاه آبادی تأثیر خاصی گذاشت؟
نه. این  حکایت ها را به این دلیل  گفتم که بدانید روزهای جمعه صبح که می شد، آشیخ محمد حسین بعد از نماز صبح، با شاگردانش پیاده راه می افتادند و می رفتند دولت آباد شهرری. آن جا یک باغی بود که در آن، یک آسیاب آبی بود. بچه ها در دو طرف نهری که این آسیاب کنارش بود، بساط شان را پهن می کردند و از ساعت هشت و نه صبح قرآن می خواندند و صحبت های آشیخ محمد حسین را گوش می دادند. بعد ناهارشان را «دانگی» می خوردند، تا عصر که برمی گشتند. ما بعضی وقت ها با آقا مهدی می رفتیم توی این جمع. آشیخ محمدحسین آدم جذابی بود، البته بیشتر اهل گردش و این ها بود، ولی خب، با وعظ و خطابه هم اثر خودش را بر افراد می گذاشت، اما جدای از این  جمع ها هم، آقا مهدی فردی خودساخته بود.
پس آن روحیه ای که شهید در بزرگسالی و میان سالی داشتند و قبل ترش هم در جوانی، که خیلی اهل گردش و تفریح، کوه پیمایی و شنا و این  جور چیزها بودند، ریشه اش در آن روزهایی بوده که در نوجوانی با هم بودید.
بله، از این ماجراها زیاد بود. من به نوعی نزدیکترین دوست شهید شاه آبادی بودم.

از هفده سالگی تا زمان شهادت ایشان، رابطه تان چگونه بود؟
ایشان مدتی قم بودند و من تهران بودم. سال 1330، دیگر بزرگتر شده بودم و فکر می کردم بهتر است دروس جدید را بخوانم. در دارالفنون کلاس می رفتم. بعد هم رفتم به آموزشگاه خزائلی در خیابان ظهیر الاسلام. آقای خزائلی نابینا بود. ما شبانه آن جا درس می خواندیم، حاج آقا مهدی را که می دیدم، می گفتم شما هم بیایید و علوم جدید بخوانید. ایشان دیگر معمم شده بود. یک دفعه عیدنوروز سال1331 بود...
جالب است که با گذشت حدود شش دهه، هنوز تاریخ ها دقیقاً یادتان مانده است.
این که تاریخش را می دانم علت دارد، چون آن سال، کلاس سوم دبیرستان را امتحان دادم. آن موقع ها مدرسه راهنمایی در کار نبود، دورة دبیرستان، شش ساله بود که در دو قسمت، به آن سیکل اول و سیکل دوم می گفتند. سیکل اولش یعنی کلاس های هفتم و هشتم و نهم را، کسی که آمادگی داشت می توانست با هم بخواند و امتحان بدهد. من رفتم و این سه سال را خواندم تا عیدنووز، عیدنوروز رفتم قم. تا یادم نرفته این را هم بگویم که زمستان قبلش آقا مهدی به من خیلی اصرار کرده بود که بیا قم و یک تکه زمین بخر و خانه بساز تا این جا هم یک خانه داشته باشی. خلاصه، پشت گورستان مشهور قم، یک باغی بود که آن جا یک تکه زمین را خریدم. یادم است یک صبح جمعه رفته بودم تا آن تکه زمین را نشان آقا مهدی بدهم و ایشان را خیلی تشویق می کردم که شما هم بیایید دروس دبیرستان را بخوانید.


و آن زمینی که خریدید هم به نوبه خود باعث شده بود تا در قم نیز ارتباط تان کماکان حفظ شود.
بله. القصه، طبق معمول هر سال، تا پانزدهم فروردین همه جا تعطیل بود و روز شانزدهم فروردین سال 1331، وقتی من در تهران به آموزشگاه رفتم، آقا مهدی هم آمد و به آقای خزائلی گفت: "می خواهم درس بخوانم." آقای خزائلی گفت: "آقا نمی شود، شما که در این پایه، درسی نخوانده اید، این هایی که الان هستند، همگی سال اول و دوم را خوانده اند و دارند سال سوم را می خوانند، تازه سال سوم را هم به اواسطش رسیده اند، اما شما نه حساب خوانده اید و نه..." آقا مهدی گفت: "اگر ممکن است حالا من به صورت مستمع آزاد بیایم و سر کلاس بنشینم تا بعد..." خوب یادم است که ایشان وقتی دید آقای شاه آبادی فردی روحانی است، قبول کرد که آن بزرگوار به شکل مستمع آزاد، سر کلاس بنشیند. کاملاً یادم است که وقتی آقا مهدی سر کلاس آمد، معلم جبرمان گفت: "آشیخ، شما چرا آمدید و این جا نشستید؟ چه بلدید؟ چه خوانده-اید؟" آقا مهدی گفت: " هیچ چیز." ـ البته همه معلمین با احترام بسیار با ایشان حرف می زدند ـ در کلاس، سی ـ چهل نفر شاگرد نشسته بودند. هر چه از او پرسید دید که هیچ چیز نمی داند؛ نه شیمی؛ نه جبر. اما آقا مهدی فقط ظرف یک ماه از همه بچه های کلاس جلو زد و همان طور با جدیت دنبال مطالعه کردن و یادگیری رفت. دیگر مرتب می آمد به آموزشگاه تا این که سال های اول و دوم و سوم را امتحان داد و قبول شد. همان موقع من مکه مشرف شدم، البته به طور قاچاقی، چون معافی از خدمت سربازی نداشتم، اما در جوانی به حج واجب رفتم. سال 1331 در حجره پدرم بودم و هنوز ازدواج هم نکرده بودم. مقداری پول داشتم و از یکی از آقایان پرسیدم که چگونه باید مالم را شرعی و پاک کنم. خلاصه، یکی از دوستان گذرنامه ای  داشت که عکسش را عوض کردیم و با آن مکه رفتیم، مادر را هم با خودم بردم. به شام ـ سوریه ـ که رسیدیم تازه به من خبر دادند که کلاس سوم را قبول شده ام. مرداد ماه بود که به مکه رفتیم. سال بعدش آقا مهدی به قم رفتند و همان سال بعد دومرتبه عید نوروز به تهران آمدند و گاه گاهی صبح های پنج شنبه به تهران می آمدند و در آموزشگاه خزائلی اشکالات شان را می پرسیدند. این طور بود که سال بعدش هم گواهی قبولی کلاس های چهارم و پنجم خود را گرفتند و کلاس ششم را هم یادم نیست.
در واقع، این شهید عزیز، آن قدر انسان بزرگی بود که با لباس روحانیت می آمد و سر کلاس، در کنار آدم های عادی می نشست و در راه کسب علم، هیچ تکلفی نداشت.
جالب این که آدم های آن آموزشگاه به مرور چنان به ایشان احترام می گذاشتند که آن سرش ناپیدا بود. بعد از آن، ما دروس دانشگاهی را دنبال کردیم، اما ایشان دیگر ادامه ندادند، می گفتند که کار طلبگی خودم واجب تر است.
یک موضوع مهم این بود که از همان موقع مشخص بود که آقا مهدی فردی به تمام معنا «آقامنش» است؛ یعنی به قول امروزی ها «لارژ». خب، آدم بقیة مردم را هم می دید که آن موقع زندگی می-کردند، البته آدم های خوب همه جا هستند، اما ایشان در اوج خوبی و منش های والای انسانی قرار داشت. مثلاً در عمرش کمترین خواهش و درخواستی از آدم نمی کرد؛ این قدر مناعت طبع داشت. خیلی آقا بود...

می دانیم که شهید شاه آبادی رفیق دارای امکانات مثل تاجر و پولدار و بازاری زیاد داشتند، اما به خاطر این چیزها اصلاً و به هیچ عنوان جذب کسی نمی شدند و کسی را هم جذب خودشان نمی کردند.
بله، به علاوه، خیلی هم بر دیگران تأثیر مثبت می گذاشت. یکی از علت هایی که ما توانستیم و ما را تشویق  کرد که دیپلم گرفتیم و دانشگاه رفتیم و لیسانسیه ادبیات عرب و بعد دبیر شدیم، وجود ایشان بود. اصلاً از آن موقع زندگی ما را عوض کرد و رشتة زندگی مان از بازار بیرون کشید، یعنی با آن سن کم، واقعاً مرشد ما بود؛ مسیر زندگی ما را تغییر داد. تا آن جایی که ذهنم یاری می کند، یک سری از دوستان ایشان از علما و طلاب که می خواستند درس های مدرسه شان را بخوانند، آقا مهدی در این جهت به آن ها خیلی کمک می کردند ـ حالا چه از بین طلاب بودند و چه از میان کسان دیگر ـ ایشان مخصوصا در ریاضیات بسیار وارد بودند.
این نکته برای همه خیلی عجیب بود. باور بفرمایید که این مسائل جبر، اتحادها و آن قسمت معادلات دومجهولی کاملا برای آقا مهدی جا افتاده بود؛ حتی دبیر کلاس ما خیلی تعجب کرده بودند.
من خودم در مشکلات درس ریاضیاتم از آقای شاه آبادی کمک می گرفتم و تمام بحث های لگاریتم را پیش ایشان می خواندم. علت این امر، این بود که ایشان تا مسأله ای را کاملاً نمی فهمید، از آن رد نمی شد. باورکنید که استعدادهای گوناگون و عجیبی در ایشان دیدم.
ریاضیات ششم دبیرستان نظام قدیم، درس سنگینی بود؛ مخصوصاً مبحث ترسیم لگاریتم. من تمام ترسیم لگاریتم را نزد ایشان خواندم. ایشان در ریاضیات بسیار قوی بودند و دوستان-شان را هم کمک می کردند.


شما هیچ وقت، مادر مکرمه شهید شاه آبادی را دیده بودید؟
شهید شاه آبادی مادر برجسته ای داشتند که خانم وارسته و خیلی خوبی بودند. اولاً مادرشان که مسن هم بودند، دختر یک تاجر ثروتمندی بودند و از خودشان یک خانه ای داشتند در خیابان چراغ گاز، نزدیک سراج. آقا مهدی می رفتند آن جا و کرایه  مغازه های مادرشان را جمع می کردند و امورات خود را از همان جا می گذراندند و زندگی مادرشان را هم می چرخاندند. این  گونه نبود که از کسی توقع چیزی را داشته باشند؛ ارثیه مادرشان بود دیگر؛ ایشان هم با مادرشان زندگی می کردند. یک منزل دیگر هم در شاه آباد داشتند که اجاره اش را ماهانه می گرفتند و بعضی وقت ها که آن جا می خواستند بروند با همدیگر می رفتیم. برخوردشان با مستأجرها خیلی موقرانه و آقامنشانه بود. من که رفتار بازاری ها را  دیده بودم، متوجه می شدم که ایشان خیلی با همه فرق دارند.


نکته جالب آن که در عین این که شهید شاه آبادی به هر حال آدمی بود که با وجود این که به اصطلاح دستش به دهانش می رسید، به گفته و تصدیق همگان، خیلی قناعت گر و اهل قناعت بود و ریخت و پاش نداشت.
اتفاقاً همین پریروز داشتم به خانواده خودمان این نکته را تأکید می کردم. یکی از صبیه های مان آمده بود و می گفت مردم این طوری ولخرج شده اند، هر چه دارند می خواهند مثل خارجی ها خرجش کنند. گفتم که این ها تمامش تأثیر فرهنگ اجنبی است که در این مملکت آمده. برای خانوه ام تعریف کردم که یک روزی داشتیم به اتفاق شهید شاه آبادی جایی می رفتیم و به یک چرخ طوافی ـ فروشندة دوره گرد ـ رسیدیم که سیب می فروخت. به حاج آقا مهدی گفتم که چه سیب مرغوبی، خوب است یک کیلو از آن بخریم و با همدیگر استفاده کنیم. خلاصه، یک کیلو سیب خریدیم و کمی که رد شدیم، آقا مهدی گفت "خداحافظ." گفتم یعنی چه؟! گفت: "ما دیگر نمی توانیم با همدیگر رفاقت کنیم." گفتم چرا؛ من که کاری نکرده ام. گفتک "نه، خودت نمی فهمی که با این روش، بودنت در اجتماع ضرر دارد؛ این چه وضعی است؟" گفتم کدام وضع؟ گفت: "چرا اول از طوافی نپرسیدی سیب کیلویی چند است؟ این کار تو باعث می شود که وقتی آدم های ضعیف می خواهند میوه بخرند و قیمت آن را می پرسند، فروشنده به راحتی قیمت را بالاتر بگوید. آن وقت ممکن است خریدار کمتر از دو تومان در جیبش باشد و مثلاً از کاسب بپرسد کیلویی پانزده ریال هم می دهید؟ فروشنده هم می گوید برو پی کارت ببینم. او چون که امثال تو را دیده و بد عادت شده، فکر می کند خرید کردن همیشه باید این طوری باشد، در حالی که تو حاجی زاده هستی و 5 ریال و یک تومان برایت مسأله ای نیست. اصلاً این پولدارها باعث می شوند که کاسب ها بدعادت بشوند و این هایی که دست شان کمتر به دهان شان می رسد این طور زجر بکشند. مسبب این وضع شماها هستید." این یکی از افکار عالی و پسندیده شهید شاه آبادی بود که من هنوز هم آن را خیلی قبول دارم. این که آدم اگر خرجی هم بخواهد بکند، باید طوری خرج  کند که اثر بد در اجتماع نگذارد. البته از این موضوع ها خیلی زیاد است که در خاطرم مانده، مثلاً در لباس خریدن ها، کاملاً یادم است که شهید شاه آبادی در فکر این که لباس گران قیمتی داشته باشد نبود، خود من هم همین طور، ما این گونه ساخته شده بودیم. همیشه حتی سر کلاس های خودم در مدرسه که تدریس می کردم، خصوصیات اخلاقی شهید شاه آبادی را تعریف می کردم. اگر همین الان هم در مملکت ما مردم به این امور توجه داشته باشند، بسیاری از گرفتاری ها حل می شود. ایشان چنین عقاید زیبایی داشتند.
یکی دیگر از موضوعات این بود که به من می گفت: "خیلی از تو خوشم می آید." می پرسیدم چرا؟ می گفت: "تو یک آداب خیلی خوبی داری و آن هم این که دروغگو نیستی، این، یکی از علت هایی است که خوشم می آید با تو دوست باشم." البته این را نگفتم که خودستایی کرده باشم، می خواهم معیارهای آن انسان بزرگ و شریف را برای شما بازگو کنم.


یعنی یکی از معیارهای حتمی اش برای انتخاب دوست، صداقت بود و خودش هم آدم صادقی بود.
بله، خیلی. یادم است یک استادی به نام آقای روحی داشتیم، که این آقای روحی مکلا بود و قبای بلندی تنش می کرد. او اهل اصفهان و مینیاتوریست خیلی خوبی بود و در طبقه دوم یک ساختمان در لاله زار نقاشی می کرد و هر روز ساعت نه و ده می آمد در مدرسه مروی، در حجره های تعدادی از طلبه های تهران، که یکی شان آقای انصاری بود، به این ها ادبیات عربی و سیوطی درس می داد. خود من هم مقداری سیوطی پیش ایشان خواندم. آن جا الفیه ابن مالک هم درس می داد. البته پیش ایشان مقداری تفسیر هم خواندم و دیگر خیلی با ما رفیق شده بود. عصرها پیش ایشان در مدرسه مروی می رفتم. آقای روحی یک روز به ما گفت به شاه عبدالعظیم زیارت برویم. یک کاغذ لوله کرده دست شان بود و از من پرسید این کاغذ را کجا بگذاریم؟ من با آقای شاه آبادی در مسجد جمعه یک حجره ای داشتم که حجره درسی مشترک ما بود و بعضی وقت ها می رفتیم آن جا درس می خواندیم. یادم است پیش آقا مهدی، درس های دبیرستان را که از من در آن دروس خیلی جلو زده بود می خواندم، مخصوصاً ایشان در درس جبر خیلی عالی بود، در ادبیات و عربی و دروس دینی هم رفع اشکال می کردیم. آن کاغذ لوله شده را در حجره مان گذاشتیم دو روز بعدش آقای روحی آمد و آن را پس گرفت. آقای روحی در ضمن این کار با آقا مهدی صحبتی کرد و پرسید شما چه کار می کنید و از این حرف ها تا رسید به این جا که مگر کاغذ را ندیده اید؟ آقا مهدی گفت چون این کاغذ امانت بود، من دستش نزدم. روحی خیلی خوشش آمده بود، گفت چه عجب! شما این طور حواست جمع بوده که امانتداری بکنید و دخالتی در کار کسی نکنید. خلاصه از روحیات هر دو ما خیلی خوشش آمده بود و از آن به بعد، با آقای شاه آبادی خیلی دوست شدند؛ البته نه این که قبلاً نشناسندشان. روحی مرد وارسته ای بود و آقای آشتیانی ـ متولی مدرسه مروی ـ هم با روحیات آقای روحی که آن جا درس می داد آشنا بود.


آقای شاه آبادی هیچ وقت شاگرد آقای روحی هم بودند؟
یادم نیست.


بفرمایید در ادامه که شما خانواده دار شدید و شهید شاه آبادی به تهران آمدند و بعدش هم به رستم آباد رفتند، رابطه تان چگونه ادامه پیدا کرد؟
ما رفت و آمد خانوادگی داشتیم، بعضی شب ها نیز به مسجد رستم آباد می رفتیم. اتفاقاً این جریان یادم است که قبل از انقلاب ایشان را گرفتند و در بانه تبعید بود ولی من برای احوال-پرسی هیچ وقت به بانه نرفتم.
 

چرا؟
آن هم علت دارد، بنده عضو حزب ملل اسلامی بودم، ماجرا از این قرار بود که رفیق های  حزبی  ما را گرفته بودند و می ترسیدم ساواک از طریق پی بردن به رابطه ام با آقای شاه آبادی که در تبعید و تحت نظر بودند، از عضویتم در آن حزب هم مطلع شود. من یک ماشین داشتم که به بچه های حزب داده بودم. بعداً خداوند خیلی رحم کرد که مرا نگرفتند، من هم جزو آن ها بودم، منتها اسم مرا در این جرگه ننوشته بودند.
من هیچ وقت زندان نرفتم چون رژیم هیچ رد و نشانی از کارهایم نداشت. وقتی آقازمانی از اعضای حزب ملل، از زندان بیرون آمد، به من گفت: "من فقط با تو می توانم همکاری سیاسی داشته باشم، برای این که همه این بچه ها خودشان را به زندان انداختند و گیر افتادند و فقط تو نیامدی." دیگر همان موضوع برایم درس شده بود. آقازمانی وقتی از زندان بیرون آمد و من او را به در حجره خودمان آورده بودم، گفت: "ساواک از من می پرسد حالا که از زندان آزاد شده  ای، چه کار می کنی؟ و من بیکارم و هیچ راهی هم برای استتار فعالیت های سیاسی ام نمی شناسم." این را که گفت، گفتم خب، عصرها بیا در حجره ما دفترمان را بنویس. ما هم در شا ه  عبدالعظیم(ع) یک باغی داشتیم که آب و سبزی می فروختیم، در منطقه «عماد آورد» که به آن «احمده ور» هم می-گویند. خلاصه یک باغی داشتیم که حالا در اتوبان افتاده و البته بعدها آن جا را فروختیم. آقا زمانی را آن جا بردمش، یک ماشین وانت به او دادم و گفتم عصرها وانت پر از سبزی را می بری، سبزی ها را در میدان به فلان کس می دهی. به علاوه آن  باغ اتاق های زیادی دارد، حساب و کتاب آب زراعی آن جا هم دستت باشد و به کشاورزان آب هم بفروش. او ضمن این برنامه ها کارهای سیاسی اش را هم در آن جا انجام می داد. آقای عباس دوزدوزانی هم یکی از دوستان  ایشان بود. یک کار دیگر ما هم این بود که از سال 1351 یک صندوق در بازار درست کردیم. صندوق قرض الحسنه «اندوخته جاوید» اولین صندوق قرض الحسنه در بازار بودکه آقا شاه آبادی هم آن-جا حساب داشت و مرتباً آدم های نیازمند را برای دریافت وام معرفی می کرد. ایشان البته از این-گونه کارهای خیر زیاد می کرد.


از رابطه شهید شاه آبادی با حضرت امام خمینی(ره) چه خاطراتی دارید؟
موضوع دیگری  که یادم می آید این که سال 1342 آقای شاه آبادی به بنده گفت که قرار است حاج آقا روح الله در قم سخنرانی کنند، شما هم بیایید برویم قم. صبح پانزدهم خرداد، من و اخوی آقای شاه آبادی با یکی ـ دو نفر دیگر از رفیق های مان سوار ماشین بنده شدیم و به منزل حضرت امام در قم رفتیم. از سال 1336 یادم است که قم می رفتیم و بعضی وقت ها که آقا مهدی پای درس های امام می نشست من هم همراهش می رفتم و از آقا مهدی می پرسیدم که بعد از آقای بروجردی مرجع تقلید افضل کیست؟ از آن جایی که شاگرد نزدیک حضرت امام بود و شناخت کافی از روحیات و برنامه های معظمً له داشت، می گفت: "حاج آقا روح الله." ـ البته هنوز مردم ایشان را به آن صورت نمی شناختند؛ یعنی میان بازاری ها و تهرانی ها شهرت چندانی نداشتند ـ و آقا مهدی می افزود: "حاج آقا روح الله این جا درس دارند و از تمام علماء درس شان مهم تر و طلاب بیشتری پای درس شان است." از همان موقع آقا مهدی در این خط بودند که برای من خیلی پر ارزش بود و یادم است که همیشه به دوستانم گفته ام که آیت الله شهید شاه آبادی از اول یک چنین دیدی داشتند و «حاج آقا روح الله» در حقیقت سرمایه جدی و بالقوه حوزه بودند که ـ به اذن حق تعالی ـ بعدها می-بایست در قالب «امام خمینی» حلول می کردند و جهانی را تحت تأثیر قرار می دادند.
القصه، روز پانزدهم خرداد به منزل امام رسیدیم و پای صحبت معظمٌ له نشستیم، همه آن صحبت های معروفی را که کردند، ما آن جا از نزدیک شاهد بودیم. بیرون که آمدیم، حضرت امام فرموده بودند که عصر به مدرسه فیضیه نروید. قرار نبود ما به مدرسه فیضیه برویم ـ و نرفتیم ـ ولی برخی علما قرار آن جلسه مشهور را در مدرسه فیضیه گذاشته بودند. کار ما بعد از ظهر و نزدیکی های غروب این بود که از آن طرف قم به این طرف آمدیم تا به تهران بیاییم و دیدیم که روی پشت بام مدرسه فیضیه، طلبه ها ایستاده اند و سنگ ها را توی حیاط فیضیه می اندازند. بعد، یک دفعه دیدیم که مأموران ریختند روی پشت بام و دو تن از طلبه ها را از آن بالا به پایین انداختند. از این دو طلبه مجروح، ما یکی شان را در ماشین گذاشتیم و بردیم  بیمارستان نیکویی، دیدیم آن جا چه خبر است... ماشین را هم داخل بیمارستان برده بودیم، یک دفعه با خود گفتم ای داد و بیداد! ما این جا حبس شدیم... که همین طور هم شد. در بیمارستان از افراد تیم پزشکی هیچ کسی نبود، تنها یک نفر پرستار آن جا بود که فقط می-توانست باندپیچی کند و از این کارها. حاج آقا مهدی هم ابتدا با ما بود، منتها ایشان را با یکی ـ دو تا از رفیق های دیگرمان، نزدیک رودخانه گذاشته بودیم. خودمان هم آن طلبه مجروح را به بیمارستان رساندیم و آن جا می دیدم که مرتباً آدم سر و دست و پا شکسته از بین معترضین می-آورند و چاقوخورده از بین ساواکی ها، که مردم آن ها را زده بودند. یک دفعه از شهربانی تلفن کردند و یک دکتر خواستند برای مداوای مأمورین، اما کسی را نداشتند، خود آن پرستار می خواست آن ها را باندپیچی می کرد که دیدم یک ساواکی مجروح گفت: "چه کار کنم؟" گفتم بیا برویم... و او را سوار ماشین کردیم، در بیمارستان را باز کردیم و بیرون آمدیم. چند نفر ساواکی  ایستاده بودند جلوی بیمارستان و نمی گذاشتند کسی بیرون بیاید. آن جا یکی دو تا از این ساواکی ها، آن مأمور مجروح را برداشتند و با ماشین من تا دم شهربانی آمدیم و او را پیاده کردیم. ساواکی ها فکر کردند ما از خودشان هستیم آمدیم. خیابان ها تاریک بود، از دم ترانسفو و سر چهارراه و سر بازار تا نزدیک صحن، چراغ ها همه خاموش بود، یک عده چوب به دست ایستاده بودند. از کنار مأموران رد شدیم و به صحن که رسیدیم، رو به روی مدرسه فیضیه بقیه ساواکی ها از ماشینم پیاده شدند و ما هم زدیم و فرار کردیم و به این طرف آمدیم، آقای شاه آبادی و دوستان را برداشتیم و به سمت تهران راه افتادیم.


گویا در ماجرای پانزده خرداد اولین بار بود که آقای شاه آبادی را دستگیر کردند، درست است؟
آن جا دستگیرش نکردند.


اولین بار کی دستگیرش کردند؟
نمی دانم، خاطرم نیست. فقط یادم است که در پانزده خرداد با هم بودیم و آن اتفاق ها افتاد. آن موقع مشکلی برای ایشان پیش نیامد. فقط منزلی در نارمک داشتند و مأموران رژیم ریختند آن جا و دیوار یکی از اتاق ها را خراب کردند، چون خیال می کردند آن جا قفسه ای پر از مدرک هست.
نکته دیگر، این که شهید شاه آبادی یک اتومبیل فولکس واگن داشت و مرتباً داخل فولکس واگن را پر از نوار و اعلامیه حضرت امام می کرد و می آمد نزدیک امامزاده سید نصرالدین(ع) و بازار و این ها را آن جاها پخش می کرد.
ما مسافرت های زیادی با هم می رفتیم. در مسافرت ها اولاً خیلی با مردم می جوشید، چون دوست داشتنی بود و اخلاص و تهجد ایشان مانند اهل عبادت، واقعی و بدون قصد و نیت ظاهرسازی و خودنمایی بود. آقای شاه آبادی اصلاً و ابداً اهل خودنمایی نبود، در درون و بیرون، هر چه بود از خودش بود. یک بار هم رفتیم یزد منزل شهید محراب آیت الله صدوقی که خدا رحمتش کند. در جاهای دیگر هم همین طور، مدام در حال تلاش و جنب و جوش بودند. آقای شاه آبادی بعد از سال 1342، مرتباً به این طرف و آن طرف مسافرت می کردند و طوری برنامه هاشان را جور می کردند که همبستگی شان با یاران حضرت امام، آسیبی نبیند و هیچ وقت طوری رفتار نمی کردند که خدای ناکرده، این طور به نظر بیاید که این عزیزان باهم متفق نیستند، بلکه هدف شان یک دلی و یک صدایی اصحاب انقلاب بود؛ یک چنین موضوع مهمی را دنبال می کردند.


اگر امروز شهید شاه آبادی بودند چه جایگاهی داشتند؟
یقیناً امروز هم جایگاه ایشان خیلی خوب بود، چون شایستگی و استحقاق بهترین پست ها را داشت و از هر نظر انسانی قابل اعتماد بود. یادم است در بهمن ماه 1357  که انقلاب می خواست پیروز شود، حضرت امام که تشریف آوردند، ما هم جزو هیأت استقبال امام بودیم. کمی بعد شهید شاه آبادی نیز از زندان آزاد شدند و به ما پیوستند.
تا آن جایی که یادم است دوران بعد از انقلاب، ایشان مشغله بسیاری داشتند و مدام برای حفظ نظام دوندگی می کردند؛ از بس که اخلاص داشتند. مخصوصاً کمیته ای در رستم آباد داشتند و این طور که دوستان می گفتند ایشان تا نیمه های شب، چه بسا تا صبح با ماشین با دوستان شان گشت می زدند، یعنی خودشان را یک سرباز امام زمان(عج) حساب می کردند، این طور نبود که آقایی بکنند و فقط به پاسدارها دستور بدهند. خودشان در همه کارها پیش قدم می شدند، حتی بعداً که نماینده مجلس شدند. می دانستم که تمامی نیروهای انقلاب و به ویژه روحانیت عزیز به ایشان توجه ویژه دارند. همچنین می دانستم که مرتباً به جبهه می روند، خودم هم خیلی دلم می خواست به جبهه بروم، ولی مریض احوال بودنم سبب شد که نتوانم بروم.


شما کی از شهادت آیت الله شاه آبادی مطلع شدید؟
شهادت ایشان در اردیبهشت سال 1363 اتفاق افتاد. من آن موقع تهران نبودم، ما یک باغی در شمال داریم که آن جا بودم. داشتم ساختمانی می ساختم، که از موضوع اطلاع پیدا کردم. واقعاً برای ما خبر ناراحت کننده ای بود، هر چند که ایشان در وادی ای پای گذارده بود که فرجامش غیر از شهادت چیز دیگری نبود، اما فکرش را بکنید، یک عمر با چنین عزیزی ارتباط و مراوده داشتیم و باید غم دوری و فراق را می چشیدیم.


الان با این نگاه پیرانه و در این سن و سال شهید شاه آبادی را چگونه انسانی می بینید؟
نکاتی را که برشمردم حاصل یک عمر همراهی با آن شهید سعید و عالم بزرگوار است. بعد از شهادت ایشان نیز حتی یک دم از یاد رفتار، گفتار، کردار و درس های ایشان غافل نبوده ام. خصوصیت ها و اخلاقیات ایشان مصداق «کونوا دعاهَ الناس بغیرِ ألسِنتکم» بود و واقعاً ایشان با عملش هم ترویج دین و هم خدمت به مردم می کرد. بسیار دوست داشتنی بود؛ با اخلاقی خوش و عالی که فکر نمی کنم یک نفر از دوستا ن مان از ایشان در ظرف آن 30 ـ 40 سال رنجیده خاطر شده باشد. اخلاق خوش و دوست داشتنی داشت و با همه گرم بود و گوشه گیر و کناره گیر نبود. در اجتماع زیاد حضور داشت و واقعاً یک آقازاده تمام عیار بود .
با این حرف هایی که زدم، معلوم است که شهید شاه آبادی چه دردانه ای بوده، واقعاً یادش به خیر...

منبع:شاهد یاران

نظر شما
پربیننده ها