فرزند ارشد شهیدشاه آبادی:

تربیت شده مکتب عرفان و مبارزه بود

شهید شاه آبادی تربیت شده مکتب عرفان و مبارزه بود. افرادی که عارف هستند، افرادی که بویی از اخلاص و عرفان برده اند، خودشان را کمتر مطرح می کنند.
کد خبر: ۲۶۵۶۴
تاریخ انتشار: ۰۹ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۳:۱۲ - 31August 2014

تربیت شده مکتب عرفان و مبارزه بود

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، عشق به رزمنده ها، عشق به جبهه، عشق به آن محیط و معنویتی که مثلاً آن بسیجی می آید جبهه و فقط خدا برایش مطرح است و از تعلقات دنیوی بریده و رنگ دنیا را نمی بیند، برای شهید شاه آبادی بسیار ارزشمند بود. او نه تنها سیرة دنیوی اش را به بهترین وجهی برگزیده بود، که در مسیر آخرت نیز بهترین راه را برگزید؛ راهی که سرانجام به شهادت ختم شد.
گفت و گو با حجت الاسلام والمسلمین سعید شاه آبادی، به دلایلی چند در این ویژه نامه اهمیتی دو چندان یافته است. فرزند ارشد شهید شاه آبادی بالطبع بیشتر از دیگر فرزندان ایشان با پدر بوده  و نیز تنها فرد خانواده است که به کسوت روحانیت درآمده و از این نظر بهتر می تواند به وجه روحانی بودن شهید عزیز بپردازد.

***
با توجه به این که شما فرزند ارشد شهید شاه آبادی هستید، بهتر می توانید تاریخچه ای از زندگی ایشان را بیان کنید.
شهید آیت الله مهدی شاه آبادی در سال 1309 شمسی در قم متولد شدند. تولد ابوی در همان دوره هفت ساله ای اتفاق افتاد که پدرشان حضرت آیت الله العظمی محمد علی شاه آبادی، استاد حضرت امام خمینی(ره)، به قم مهاجرت کرده بودند. در سال 1314 وقتی آیت الله العظمی شاه آبادی از قم به تهران مراجعت می کنند، ایشان هم در سن پنج سالگی به تهران می آیند و در واقع تحصیلات دروس ابتدایی خود را در تهران شروع می کنند. تا سال 1328 که زمان رحلت پدر بزرگوار ایشان است، علاوه بر تحصیل دروس متداول دوره های دبستان و بخشی از دبیرستان، حداقل حدود سه تا چهار سال از تحصیلات حوزوی را هم در تهران در مدرسه مروی می گذرانند.
بعد از رحلت مرحوم پدر، برای ادامه تحصیلات سطوح عالی به قم تشریف می آوردند و تا سال 1350 علاوه بر این که دوره خارج فقه و اصول را در محضر امام و مراجع بزرگوار وقت می-گذرانند، خودشان از مدرسین و اساتید مبرز حوزه می شوند. در سال 1350 بنا به ضرورت حضور فعال تر در امر مبارزه با رژیم طاغوت به تهران می آیند و تا سال 1357 مبارزات جدی و گسترده ای را علیه رژیم پهلوی پی می گیرند. حداقل پنج بار زندان قطعی و یک دوره تبعید به «بانه» در استان کردستان، از نمونه فعالیت ها و مبارزات ایشان در دوران پهلوی است.


شهید بزرگوار آیت الله حاج شیخ مهدی شاه آبادی، رسماً از چه زمانی مبارزات خود علیه رژیم منحوس پهلوی را شروع کرده بودند؟
ایشان از سال 1341، همزمان با رحلت مرحوم آیت الله العظمی بروجردی(ره)، برای تبلیغ زعامت و رهبری حضرت امام خمینی(ره)، وارد شهرها و روستاهای محروم کشور شدند و در حراست از نهضت مقدس اسلامی، ردای مبارزه را بر تن کردند و در کسوت روحانیت، با سخنرانی های جامع و انقلابی خود نقش بیدارگری مردم را ایفا کردند. از سال 1350 با افزایش فشارهای رژیم منحوس پهلوی بر مبارزان، به طور مستقیم تر و جدی تری وارد صحنه مبارزه شدند و از قم به تهران آمدند و از آن زمان تا پیروزی انقلاب اسلامی، لحظه ای از مبارزه علیه رژیم و تلاش در راه اعتلاء و پیروزی اسلام و تبلیغ رهبری امام امت مضایقه و کوتاهی نداشتند، مخصوصاً در سال های منتهی به 1357 و پیروزی انقلاب، که بر طبق آن چه من به خاطر دارم، بیشتر زمان زندگی ابوی در این دوره به مبارزه، زندان و تبعید گذشت.


مشهور است که فعالیت های تبلیغی و مبارزاتی شهید شاه آبادی و علمای مبارز دیگر، فقط به تهران منحصر نمی شده است. نمونه هایی از این تلاش ها را بازگو کنید.
در این خصوص بد نیست به خاطره ای اشاره کنم. من سال ششم ابتدایی بودم. یک روز که از مدرسه برگشتم، دیدم که بی خبر، رختخواب های خانه، به همراه مقداری کیف و کتاب و بند و بساط را پیچیده اند و می گویند باید برویم. کجا؟ بندر ماهشهر. امتحانات ثلث اول را داده بودیم، دی ماه بود، ما در مدت یکی دو ساعت آماده و سوار قطار شدیم. گرمای طاقت فرسای بندر ماهشهر و هوای داغ این بندر، هیچ وقت از ذهنم محو نمی شود. مدتی در آن جا ساکن بودیم. من، امتحان ثلث دوم و نهایی ششم ابتدایی نظام قدیم را هم در آن جا دادم.
سخنان پر از شور و شوق ابوی، همیشه در خاطر و ذهنم است و دعوت ایشان از بعضی از شخصیت ها، که سخنان تند و انقلابی می گفتند. مثلاً سخنرانی های مرحوم حاج آقای دوانی را یادم است. البته من آن زمان ایشان را نمی شناختم، در سال های آخر حیات مرحوم دوانی بود که خدمت-شان رسیدم. صحبت که شد، فهمیدم آن روحانی عزیزی که بعضی شب ها به آن جا می آمدند و سخنرانی می کردند آقای دوانی بوده اند. هوای داغ بندر ماهشهر، به خصوص در ماه های اردیبهشت و خرداد و بادی که می وزید، زندگی را فلج می کرد، اما این مسیری بود که شهید شاه آبادی انتخاب کرده بودند.
از روستاهای دیگری که ایشان در آن جا فعال بودند، جابان در اطراف دماوند و روستای فشند در اطراف کرج بود و از مشکلات، این که در برخی از این روستاها، بر اثر تبلیغات سوء رژیم، فضای بدی وجود داشت. به خاطر دارم اوایل ورودمان به برخی از این روستاها، با مشکل تهیه مواد غذایی مواجه شدیم و نمی توانستیم نان تهیه کنیم. در روستا مردم برای خودشان نان تهیه می کردند و هیچ  کس حاضر نبود به تازه واردی که به روستا وارد می شود نان بدهد. پدرم نیز می رفتند از روستاهای اطراف نان تهیه می کردند یا از تهران نان می آوردند.


این ها که می گویید، مربوط به چه سال هایی است؟
دارم داستان سال های 1347- 1348 را عرض می کنم، شاید هم کمی عقب تر. الان به ذهنم می آید سال 1346 بود که ابوی، می رفتند از روستای دیگری در 6 کیلومتری روستای محل اقامت ما نان می آوردند. یادم است که دایی من، بعد از تعطیلات آخر هفته می خواست برگردد تهران، سر کارش. پدرم از او خواست بماند و فردا به اتفاق بروند و نانی را که از دو روز قبل، در روستایی دورتر که 6 کیلومتر با ما فاصله داشت سفارش داده بود، بگیرند و بیاورند، و دایی ام، به همین خاطر آن جا ماند. فردا که این راه را با هم پیاده رفتند، متوجه شدند که آن آقا، از 3 روز پیش که پدرم سفارش نان را داده بوده، به این خاطر که هیچ پولی نپرداخته بودیم، هیچ نانی برای ما نپخته بود!


کمی از فضای آن جا برای ما بگویید.
ما در یک منطقه و فضایی بودیم که نیروهای ارتش طاغوتی آن زمان، نیروهای ساواک و دیگران، تبلیغاتی کرده بودند که وقتی، یک روحانی، با یک چنین ذهنیتی به این محل آمده بود، نمی توانست به راحتی مایحتاج خود را تهیه کند، ولی مردم همین روستا، با هنر ایشان، بعد از دو ماه اقامت، شیفته مرحوم والد ما شده بودند که وقتی می خواستیم بیاییم بیرون، اهالی با گریه از ما بدرقه می کردند. هنوز این جزئیات را به خاطر دارم، با این که کلاس سوم ابتدایی بودم، یعنی 8 ،9 سالم بیشتر نبود.


شهید برای جذب مردم چه می کردند؟
یادم است در همان یک ماه اول که ابوی سراغ مسجد محل را گرفتند، درش بسته بود. بالاخره و با زحمت، بعد از 2 روز سختی، در مسجد را باز کردیم، دیدیم که مسجد را خاک گرفته، کف آن پر از دست انداز است و قسمتی که می خواهیم نماز بخوانیم و احتیاط هم می کنیم، آن قدر صاف و مسطح نیست که بتوان به عنوان مصلی از آن استفاده کرد، ولی ایشان مقید به حضور در مسجد بودند. من و ابوی مدتی به تنهایی می رفتیم و من تنها مأموم شان بودم. وقتی در آن مسجد نماز می خواندند، فقط من یک نفر اقتدا می کردم و کس دیگری نمی آمد اقتدا بکند و ایشان باز می گشتند به منزل و نمازشان را احتیاطاً به خاطر ناهموار بودن مسجد اعاده می کردند. در آن مدت، جوان های محل می ایستادند و ما را در راه تماشا می کردند، ولی هیچ کس با ما به مسجد نمی آمد.
یادم است یک شب که ابوی از مسجد آمدند، رفتند سراغ یک بنده خدایی از بچه های محل که به عنوان پهلوان و کشتی گیر در بعضی از مسابقات هم شرکت کرده بود، به او گفتند: نمی آیی مسجد، پیش ما، تا با هم برنامه بگذاریم؟ بعد، به مادرم سفارش کردند که غذایی بپزند ـ از غذاهای حاضری کتلت و گاهی اوقات آش ـ و چندین شب، ایشان به اتفاق من و جوان های محل، به خصوص در شب های مهتاب، به کوه پیمایی می رفتیم. همین افراد، کم کم به نیروهای علاقه مند روحانیت که بعد از انقلاب هم با آن ها حشر و نشر داشتیم تبدیل شدند. روحیه جوان گرایی مرحوم پدرم خیلی جالب بود و معمولاً اکتفا نمی کردند که فقط افراد مسن محلی و روستایی را جذب بکنند و بسنده کنند به گفتن احکام شرعی ـ اگر چه این کار را هم می کردند ـ و نیروی زیادی را به جذب جوان ها اختصاص می دادند.
در یک جمع بندی در خصوص مبارزات شهید شاه آبادی، باید عرض کنم که بین دوره بعد از رحلت آیت الله العظمی بروجردی تا سال های 1349 یا 1350 که در قم بودند - در آن برهه زمانی، حدود 8، 9 سالی که در قم بودند - مبارزات ایشان عمدتاً در مسیر تبلیغ برای زعامت و مرجعیت حضرت امام بود.

در این دوره، در خصوص ادامه تحصیلات شان چه می کردند؟
تا سال 1350 که ایشان برای ادامه مبارزات به تهران آمدند، سطوح عالیه حوزه، دوره کامل درس خارج امام و درس خارج مرحوم آیت الله العظمی گلپایگانی و درس خارج مرحوم آیت الله العظمی اراکی و درس فلسفه مرحوم آیت الله علامه طباطبایی را طی کرده بودند و حدود پنج سال بود که به مقام والای اجتهاد نائل شده بودند. یعنی ابوی در سنین حدوداً 35 سالگی به اجتهاد رسیدند و پس از آن هم تا سن 40 سالگی که در قم بودند، جزو اساتید حوزه علمیه قم به تدریس اشتغال داشتند.
البته ادامه حضور ایشان در قم هم می توانست خیلی مؤثر باشد، ولی امر محوری برای ایشان «مبارزه» بود. شاید در باور هیچ کس نمی گنجید که انقلاب ما به آن زودی ها به پیروزی برسد، ولی ایشان وظیفة خود می دانستند که امر خدا را اجرا کنند. ابوی، وظیفه مبارزه با نظام جور و طاغوت را از هر وظیفه دیگری بالاتر می دانستند و به همین خاطر، خود را وقف مبارزه و سرنگونی رژیم ستم شاهی کردند.

از نخستین دستگیری شهید چه چیزهایی را به خاطر دارید؟
ایشان اطلاعیه ای را که در دست شان بود به یکی از بستگان مان دادند ـ آن هم با اصرار فراوان خود آن شخص ـ که دو ساعت بعد هم آن آقا دستگیر شده و در اولین لحظات اقرار کرده بود که من این اطلاعیه را از چه کسی گرفته ام. ابوی اطلاعیه را داده بودند دست پسر همشیره  شان، یعنی پسرعمه من و ایشان هم گفته بود که آن را از دایی  ام گرفته  ام و سپس اولین دستگیری شهید شاه آبادی در چهارم تیر ماه سال 1352 اتفاق افتاد.


آن زندانی شدن، چه مدت به طول انجامید؟
پدرم در اولین دستگیری شان چهار ماه در زندان بودند، البته زندان های ایشان تا پیروزی انقلاب خیلی متعدد بود. زندان های کوتاه مدت و مکرر بسیاری هم داشتند و تبعید ایشان به بانه در سال های 1355 رخ داد. مرحوم حجت الاسلام والمسلمین موحدی ساوجی که در زمان طاغوت مبارزات زیادی داشتند، نقل می کردند: "وقتی من را دستگیر کردند، بعد از شکنجه، محاسنم را تراشیدند و فرستادندم به بند سه زندان قصر که علمای زیادی در آن جا بودند و مرا با این حالت دیدند، تنها کسی که برافروخت و نتوانست ساکت بماند، آقای شاه آبادی بود. فریاد زد و عصبانی شد که چرا با یک روحانی این چنین می کنید؟ بعداً او را هم بردند، شکنجه کردند و محاسنش را هم تراشیدند!"
خود من نیز یادم می آید، بعد از آن که محاسن ابوی را تراشیدند، ایشان دیگر اعتصاب ملاقات کردند و ما مدتی نگران بودیم که چه اتفاقی افتاده؟! برنامة ملاقاتِ هفته  ای یک بار، چهار هفته به تاخیر افتاده بود و ایشان را هم به بند سه منتقل کردند و خدا را شاهد دارم و می گویم در لحظه اول که پدرم را دیدم، نشناختم شان. محاسن شان را تراشیده بودند و تازه کمی از محاسن ایشان درآمده بود. بچه ها گریه کردند و پدرم که کمتر گریه می کردند، آن لحظه گریه شان گرفت. خلاصه، آن طرف، پدرم و این طرف هم مادرم و بچه ها گریه می کردند. من به خودم جرأت دادم، قیافة جدی گرفتم، لبم را گاز گرفتم و گفتم: آقاجان، گریه نکنید، مگر شما نمی بینید بچه ها این جا هستند؟
گاهی که دستگیر می شدند و از ایشان بی خبر بودیم، هفته  ها و ماه ها طول می کشید تا از پدرم خبری پیدا کنیم، که مثلاً در کدام زندان هستند. برادر دیگر ما، آقا وحید، در حدود سال های 1352، سه ـ چهار ساله بود. ایشان گوشی اف.اف را برمی داشت و مثل گوشی تلفن، با پدرمان به صورت خیالی حرف می زد. همه خانواده منقلب می شدند و مادر شهید شاه آبادی هم آن قدر در فراق فرزندش گریه کرد که هر دو چشمش نابینا شد و موقع فوتش در سال 1358، چند ماه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، نابینای مطلق بود و تمام زجری که کشید از گریه و زاری هایی بود که در فراق فرزند ش در سال های 1352 تا 1357 کرده بود.
به خاطر دارم که در دوران طفولیت من، در اتوبوس هایی که به وسیله آن ها از تهران به قم رفت و آمد می کردیم، پدرم تأکید داشتند بر این که ما، در طول راه در ماشین های عمومی برای مردم، اشعار مذهبی بخوانیم، ضمن آن نیز برای سلامتی امام دعا کنیم و نام امام خمینی را در آن خفقان استبداد و دیکتاتوری به صراحت برای مردم بیاوریم، و مردم هم با اظهار علاقه شدید و وافر خودشان برای سلامتی امام صلوات بفرستند و دعا کنند و جالب این بود که علی رغم این همه فشار و شکنجه و زندان ، ایشان هر زمان و هر بار که از زندان آزاد می شدند، جدی تر و پر تلاش تر برای ادامه مبارزه حاضر بودند.
با توجه به مردمی بودن پدرتان، وقتی ایشان از زندان آزاد می شدند، برخورد مردم با معظمٌ له چگونه بود؟
به خاطر دارم، یک بار، شاید 2،3 روزی از آزادی پدرم نمی گذشت که اهالی مسجد ایشان آمدند و ابراز تمایل کردند به این که ابوی وارد مسجد شوند و برای آزادی شان برنامه استقبالی داشته باشند، اما شهید شاه آبادی تأکید داشتند بر این که من استقبال نمی خواهم، اگر به خاطر من باشد، ساده می آیم و ساده می روم، ولی اگر یک تظاهرات داغ علیه شاه راه می اندازید و شعار مرگ بر شاه سر می دهید، من با برنامة استقبال موافق هستم، و همین طور هم شد. مردم تا میدان اصلی نزدیک مسجد ـ میدان اختیاریه ـ آمدند و تظاهراتی به راه افتاد و با همین تظاهرات وارد مسجد شدند. پدرم، در حالی که فقط چند روز از آزادی شان از زندان گذشته بود، یک سخنرانی بسیار تند و صریح علیه رژیم کردند و مجدداً همان جا دستگیر شدند!
در آن روز، فرماندهی آن عملیات در مسجد را سر لشکر وثوق ـ که بعد از پیروزی انقلاب اعدام شد ـ بر عهده داشت. تیراندازی، پرتاب گاز اشک آور، از جمله واکنش های مأموران رژیم به این برنامه بود. با وجود این، شهید شاه آبادی، به طور جدی و بی امان، علیه شاه و رژیم، به ویژه در آن منطقه، مبارزه می کردند. حتی اگر گاهی کسی در مسجد خدمت پدرم می آمد و به آرامی می خواست در گوشی از ایشان چیزی بپرسد، مثلاً این که آیا اعلامیه و نوار جدید امام خدمت شما رسیده؟ ایشان با صدای بلند جواب می دادند: "رسیده دستم، اما این جا نمی دهم، بیرون مسجد توی ماشینم هست و هر کسی می خواهد آن جا، وسط میدان، می آید و این ها را از من می گیرد." این رفتارها برای این بود که ابهت و اقتدار دشمن شکسته شود، وحشت مردم بریزد، و بدین گونه بود که مردم خواستند، توانستند و به صحنه آمدند.


از آخرین زندانی شدن و نیز آخرین آزادی شهید، قبل از پیروزی انقلاب، چه چیزهایی را به خاطر دارید؟
آخرین آزادی پدرم از زندان در سوم بهمن ماه 1357 بود که در واقع چند روزی بیشتر به ورود امام و پیروزی انقلاب نمانده بود. یادم است، به محض این که ابوی از آخرین زندان آزاد شدند، قرار بود حضرت امام، پس فردایش، هشتم بهمن، در تهران باشند و ایشان، در آن فاصله کوتاه، سریعاً به عنوان عضو فعال کمیته استقبال از امام، بحث تشکیل آن کمیته و زمینه استقبال از معظمٌ له را فراهم کردند و در راه اندازی این کمیته نقش بسیار مؤثری داشتند. بعد از این که در هشتم بهمن ماه، فرودگاه ها بسته شد و اجازه فرود به هواپیمای حضرت امام داده نشد نیز در شکل گیری تحصنی که علمای تهران و قم در دانشگاه تهران، از 8 بهمن تا لحظه ورود حضرت امام راه انداختند، نقشی بسیار جدی داشتند. به هر تقدیر، به لطف خداوند و با عنایات الهی و با همت مردم، امام توانستند در 12 بهمن به ایران بیایند و خب، آن لحظات را ما فراموش نمی کنیم که دیگر آن شب و آن روز، ابوی سر از پا نمی شناختند و اگر چه از یک طرف دلهره و اضطراب بود، ولی از طرف دیگر شوق بود و انتظار .


از آن لحظه ها بگویید و این که شاهد بودید یکی از مریدان و یاران نزدیک حضرت امام، از ورود مقتدایش به میهن، آن هم پس از سال ها دوری، سرخوشانه به فعالیت می پردازد.
با ورود حضرت امام به تهران، شهید شاه آبادی به عاشقی می مانست که دارد به معشوق خود می رسد. یادم است وقتی که ابوی از بهشت زهرا برگشتند، در کوران فشار آن جمعیت، کفش-های شان را از دست داده بودند و بدون کفش به منزل برگشتند. به هر تقدیر، در تمام دوران مبارزه، ایشان بی امان در حال تلاش بودند. در دوران زندان شان، خب، بودند افراد و عناصری که دوران زندان، زمان دل گرفتگی، دل مردگی و خستگی آن ها بود و افرادی هم بودند که با نشاط تمام و حفظ روحیه، دوران زندان خود را طی می کردند، انگار نه انگار که در زندان هستند؛ و پدرم جزو این گروه بود. دوستان، هم بندی ها و هم سلولی های ایشان در زندان، همیشه از اوج نشاط و طراوت پدرم در آن ایام، صحبت ها و خاطره ها دارند، انگار نه انگار که یک روحانی تحصیل کرده، مجتهد و پا به سن گذاشته، در میان جوان ها باید به کناری بنشیند، بلکه با روحیه و رفتاری از همه جوان تر، برای انجام کارهای جمعی، گستردن و جمع کردن سفره های افطاری و سحری و برنامه های دیگر، آن-چنان تلاش می کردند که جوان ها از آن همه شور و نشاط لذت می بردند، مخصوصاً در فضایی که دشمن اجازه نمی داد که زندان، فضای نشاط و شادی باشد، اگر هم کسی امکاناتی را فراهم می کرد که زندانی ها را به وجد و شور بیاورد، دژخیمان با او مقابله می کردند، ولی شهید شاه آبادی اصرار داشتند بر این که زندان، محل شادی برای افراد باشد.
آیا پدرتان بعدها از خاطره های زندان رفتن های شان و شکنجه ها چیزی برای شما نقل می کردند؟
پدرم اگر چه هیچ گاه از ماجراهای شکنجه شدن شان هیچ چیز تعریف نمی کردند، ولی وقتی من از ایشان خواستیم، گفتند: "فقط این یک داستان را برایت می گویم، نه از لحاظ این که شکنجه شده ام و مثلاً بخواهم صحنه شکنجه خودم را تعریف کنم، بلکه فلسفه و هدف دیگری از این کار دارم."
تعریف می کردند: "کابل برق را به دست من داده بودند و می گفتند بزن به بدن خودت، و من را از نظر پوششی به حداقل پوشش رسانده بودند و موظف بودم که آن کابل برق را به بدن خودم بزنم. یک شکنجه  گر جوان هجده ساله هم آن جا ایستاده بود و به محض این که در زدن خودم کوچک ترین مسامحه  ای می کردم، شلاق را با چنان شدتی به بدنم می زد که از این سر اتاق تا آن سر اتاق غلت می خوردم." بعد نیز ادامه دادند: "هدف من از این بیان کردن، این است که آن زمان بیشتر از درد آن شلاق یا ارتعاشات آن کابل برق، افسوس می خوردم که چطور در یک مملکتی که مملکت شیعه و روحانیت و امام زمان(عج) است، یک جوان 18 ساله به خودش جرأت و اجازه می دهد که یک روحانی را شکنجه بدهد و کسی نتواند به او حرفی بزند؛ این درد برای من از درد شلاق و ناراحتی های ناشی از آن کابل برق بیشتر بود." یک بار دیگر هم برایم گفتند: "در آن بحبوحه ای که اگر کسی کوچک ترین لطیفه ای می گفت و افراد می خندیدند و با او شدیدترین برخوردها را می کردند و شدیدترین شکنجه ها را بر او روا می داشتند، در همان ایام، ایشان شروع کرده بودند با بچه های زندان، به دور حیاط دویدن به اصطلاح گرگم به هوا بازی کردن و آخر سر هم توی حوض آبی که در وسط حیاط زندان بوده، شیرجه  زدند و شنا کردند و البته برخوردها و شکنجه-های بعدش از سوی ماموران هم بود، ولی در واقع، آن اثرات شادی آور این کار در فضای زندان برای ایشان بسیار ارزشمند بود.


از فعالیت های شهید در سال های بعد از پیروزی انقلاب بگویید.
طبعاً شهید شاه آبادی بعد از پیروزی انقلاب، استقرار نظام و حکومت اسلامی را نهایت آمال و آرزوهای خودشان می دانستند که به آن نیز رسیده بودند. حکمت همة آن شکنجه  ها در این بود که حکومت خدا در این سرزمین برقرار شود. تبعید و شکنجه ایشان هم بر همین حکمت استوار بود. وقتی که احساس می کردند به خواسته  های شان رسیده اند، لحظه لحظة این فرصت ها را مغتنم می شمردند و تلاش و کوشش و فعالیت های شان برای تثبیت نظام دوچندان شده بود. ایشان در تثبیت نظام و استقرار حکومت جمهوری اسلامی تلاش زیادی کردند. حتی لحظه ای هم خودشان را از این حکومت جدا نمی دانستند. کسی که دستور لغو حکومت نظامی از زبان مبارک امام را گرفت، ایشان و شهید مطهری بودند که در خدمت امام بودند و ساعت چهار بعد از ظهر، امام دستور لغو حکومت نظامی را دادند. بعد در کمیته های انقلاب اسلامی که یک نهاد جوشیده از متن انقلاب و مردم بود، به طور جدی فعالیت داشتند و به همراه آیت الله مهدوی کنی عضو شورای مرکزی کمیته انقلاب اسلامی بودند. همین طور در شکل  گیری سپاه و نیز شکل گیری جامعه روحانیت مبارز تهران نقش داشتند که البته شکل گیری جامعه روحانیت برمی گردد به قبل از انقلاب که خودش بحث مفصلی دارد و من وارد این بحث نمی شوم.
شکل گیری مجلس شورای اسلامی نیز به نمایندگی از مردم تهران در مجلس حضور داشتند. در انتخابات اولین دوره مجلس شورای اسلامی، نقش شهید شاه آبادی در شکل گیری یک ائتلاف بزرگ که موجب شد تا خانواده انقلاب از تشتت دور گردد بسیار حائز اهمیت است. ایشان با این انسجام، راه را برای ورود منافقین که آن موقع عزم داشتند ولو یک نفر از خودشان را به مجلس راه بدهند بست. این ائتلاف بزرگ در سال 1358 در اولین دوره انتخابات مجلس، میان حزب جمهوری اسلامی و جامعه روحانیت مبارز تهران و گروه های دیگری که در آن زمان ذی نفوذ و دارای کاندیداهای مختلف بودند شکل گرفت. تلاش ایشان برای شکل گیری این ائتلاف آن-چنان مفید بود که تمام دست اندرکاران سیاسی آن روز این خاطره را به خوبی به یاد دارند. و اکنون هم چقدر جای خالی امثال شهید شاه آبادی در شکل گیری و سازمان دهی یک همبستگی عمومی در جمع گروه ها و افراد و احزابی که عضو خانواده انقلاب هستند به خوبی احساس می شود تا مردم و کشور و امت ما را به سمت یک همبستگی جدّی و مشارکت عمومی سوق دهند.


از فعالیت های شهید در دورة نمایندگی مجلس چه نکاتی را به یاد دارید؟
حضور ایشان در مجلس شواری اسلامی به عنوان یک نماینده فعال، بسیار سازنده بود و به ندرت اتفاق می افتاد که غیبت کنند. در مجلس یک عنصر بسیار فعال، خوش فکر و تأثیرگذار بودند. در سخنرانی های پیش از دستور مجلس هم حضور داشتند. اما همة فعالیت های شهید به مجلس ختم نمی شد. اصولاًٌ افرادی که «اخلاص» ویژگی بارز آنان است، چندان معرفی نمی شوند و خودشان را در معرض دید عموم قرار نمی دهند و شهید شاه آبادی تربیت شده مکتب عرفان و مبارزه بود. افرادی که عارف هستند، افرادی که بویی از اخلاص و عرفان برده اند، خودشان را کمتر مطرح می کنند، لذا خواص، ایشان را بیشتر می شناختند. شاید در بین عوام چهره شهید شاه آبادی هنوز هم یک چهره ناشناخته باشد، اگر دوربین را برگردانید در میان مردم و بپرسید آقای شاه آبادی که بود؟ من مطمئنم هنوز هم افراد زیادی هستند که اصلاً اسم ایشان به گوش  آن ها نخورده یا اگر اسم  شهید را هم شنیده اند هنوز دقیقاً نمی شناسندش. خصوصیات ایشان را نمی شناسند؛ آن هم شخصیت بزرگواری که حضرت امام(ره) از ایشان به «استادزاده» تعبیر می کنند و بعد «مجاهد شریف و خدمتگزار مخلص». سراغ بقیه دوستان و همسنگران آقای شاه آبادی که بروید و از ویژگی های ایشان جویا شوید، یکی می گوید مخلص بود، دیگری می گوید پرتلاش و پرتحرک بود،... نماینده ساعی مجلس شورای اسلامی، استادزاده امام، دارای مسؤولیت سنگین در کمیته   انقلاب اسلامی، مسؤول رسیدگی به برخی امور در بنیاد مستضعفان از طرف امام راحل(ره) و مسؤولیت های خطیر و بزرگ دیگر. با تمام این ها هیچ گاه مسجد را رها نمی کرد. همواره و در هر شرایطی اهل مسجد بود. تا نیمه -های شب در محراب می نشست و با مردم حرف می زد.

چه صحبت هایی بین ایشان و مردم رد و بدل می شد؟
وقتی می گفتم: آقاجان! با مردم چه می گویید؟ می گفتند: هیچ چیز! شده ام چاه مردم تا بیایند درد دل-شان را به من بگویند، کار دیگری نمی توانم بکنم. حالا تعبیرهای دیگری هم به مزاح داشتند، می گفتند مردم همین قدر که ببینند یک نفر به حرف های شان گوش می دهد، اگر هم نتواند کاری برای شان بکند، باز به او علاقه دارند. مردم همین که می بینند یک نماینده مجلس، یک روحانی، یک کسی که وابسته به انقلاب است، حرف شان را گوش می دهد، راضی و سبک می شوند.


شنیده ایم که شهید بسیار پرکار و در عین حال کم خواب بوده اند.
برای شهید شاه آبادی بعد از پیروزی انقلاب، خواب و خوراک و استراحت معنا نداشت. این گونه نبود که احساس کنند مبارزه های شان را کرده اند و دیگر زمان استراحت و آرامش فرا رسیده است. احساس می کردند در کمترین زمانی هم که می خواهند استراحت بکنند، نباید این کار را بکنند. همواره این طور بودند؛ چه زمانی که مملکت درگیر جنگ بود و چه زمانی که جنگی در کار نبود. خواب ایشان در شبانه روز دو، سه ساعت و با کمترین بهره گیری از امکانات مادی و لذایذ دنیوی بود. بعد از همه این ها تازه وقتی نیمه شب می شد، با افرادی مثل دکتر منافی و دکتر سهراب پور و دیگران راه می افتادند، می رفتند بیمارستان های شهر تهران و جاهای دیگر را سرکشی می کردند. مقام معظم رهبری در یکی از سخنرانی های  شان در خصوص شهید شاه آبادی اشاره کردند که ایشان نیمه های شب راه می افتاد و سرزده می رفت به بیمارستان ها سرکشی می کرد تا ببیند وضع بیمارستان ها چگونه است؛ آیارسیدگی می کنند یا نمی کنند؟ اگر رسیدگی نمی شود و مشکلی وجود دارد، موضوع را به گوش مقامات برسانند. یعنی هر وقت کوچک ترین فرصتی پیش می آمد، به امور مردم رسیدگی می کردند.
با شرایطی که از سال 1359 برای کشور ما پیش آمد، با حمله رژیم صدام به جمهوری اسلامی ایران و شروع دوران دفاع مقدس، شهید شاه آبادی از هر فرصتی برای حضور در جبهه های نبرد حق علیه باطل و حضور در جمع رزمندگان استفاده می کردند و رفتن به جبهه آرزوی شان بود. عشق ایشان، یاری رساندن به جوان های رزمنده بود و هر مرخصی یا تعطیلی کوتاه مجلس، برای ایشان فرصت مغتنمی بود که تعدادی از دوستان خود در مجلس و جاهای دیگر را جمع کنند و هدایایی را هم از مراکز مختلف آماده کنند و به خطوط مقدم جبهه ببرند. در جبهه هم همیشه در خطوط مقدم حضور داشتند. سنگر به سنگر با رزمنده ها صحبت می کردند. به سخنرانی های وسیع و بزرگی که برای ایشان در شهرهای مرزی فراهم می شد اکتفا نمی کردند، باید خودشان در صحنه های جنگ و در بین رزمنده ها حضور پیدا می کردند. سرانجام زمانی که در انتخابات دوره دوم مجلس شورای اسلامی نیز رأی آورده بودند، قبل از شروع فعالیت و افتتاح دوره دوم مجلس، به آرزوی خودشان، یعنی فوز شهادت نائل شدند.
اتفاقاً امروز لازم است جوانان بدانند که روحانیت در همه صحنه های مبارزه و جنگ پیشتاز بوده اند. این چنین نبوده که خدای ناکرده از دور، دستی بر آتش داشته باشند و افراد دیگری سختی ها را به جان بخرند و صرفاً رزمندگانی از اقشار دیگر در جبهه ها حضور داشته باشند.


دقیقاً. شهید شاه آبادی در دوران مبارزه، برای نسل امروز و جوانانی که شاید از دوران دفاع مقدس اطلاعات محدودی داشته باشند یا از دوران مبارزه با رژیم طاغوت اطلاعات شان زیاد نباشد، نمونه و راهنمای بسیار خوبی به شمار می روند. اصولاً در هر جا که پای سختی و مبارزه و جنگ و جهاد در بین بوده، روحانیت پیشتاز بوده است. در غیر این صورت چه معنا داشته که شخصیتی مثل آیت الله مهدی شاه آبادی که هیچ مسؤولیتی در رابطه با جنگ و سپاه و ارتش ندارد و فقط نماینده مجلس است و مسؤولیت های دینی و سیاسی دارد و توجیهات فراوانی برایش وجود دارد که در داخل شهر بماند و مسائل را از مرکز هدایت کند، از تعطیلات کوتاه و حتی دو روزة مجلس هم استفاده کند و جمعی از نماینده ها را گرد آورد، همراه با هدایا بروند و در صفوف مقدم جبهه، سنگر به سنگر رزمنده ها را ببینند و با آن ها روبوسی کنند؟
بعضی وقت ها رزمندگان برای دست دادن و روبوسی با شهید شاه آبادی جلو می آمدند و فشارهایی به ابوی وارد می شد، مثلاً عمامه شهید شاه آبادی از سرشان می افتاد و کفش ایشان از پای شان در می-آمد. گاهی اوقات پاسدارها و محافظین مانع می شدند و می گفتند که آقا، به جبهه نیایید، چون اذیت می شوید. ایشان به پاسدارها و محافظین تذکر می داد که بگذارید رزمندگان راحت باشند. آن ها این همه زحمت جنگ و جهاد را به جان می خرند، حالا که می خواهند با ما دست بدهند و دست و صورت یک روحانی را ببوسند نمی گذارید. رزمنده ها اگر از ما سر هم بخواهند تقدیم شان می کنیم. این تعبیرات را همه می دانند. هر کس که با شهید به جبهه رفته است، برخورد گرم و صمیمانه ایشان با بسیجی ها را فراموش نمی کند. انگار که خودش یک جوان بود؛ هم سن و سال رزمنده ها؛ با همان شور و نشاط و حرارتی که آن ها داشتند.
تعبیر حضرت امام این است: «حقاً از روحانیت راستین اسلام و تشیع جز این انتظاری نمی-رود که در دعوت به حق و راه خونین مبارزه مردم، خود اولین قربانی ها را بدهند و مُهر ختام دفترشان شهادت باشد. آنان که حلقه ذکر عارفان و دعای سحر مناجاتیان حوزه ها و روحانیت را درک کرده اند، در خلسه حضورشان آرزویی جز شهادت ندیده اند و از عطایای حضرت حق در مهمانی خلوص و تقرب، جز قضیة شهادت نخواسته اند».


حالا که صحبت از جوانان به میان آمد، بد نیست به رابطة ابوی به عنوان یک روحانی با این قشر بزرگ و با اهمیت اشاره کنید.
هنر بزرگ شهید شاه آبادی در تمامی فرصت ها جذب جوانان بود. برای ما که در آن زمان شاید سن زیادی هم نداشتیم، این ویژگی ایشان عجیب می نمود. به بعضی از محله ها که وارد می شدیم و مثلاً یک مسجد متروکه ای آن جا وجود داشت، نه تنها جوان ها از حضور در مسجد استقبال نمی کردند، بلکه اساساً مسجد فعال نبود. با فعالیت ها و جذبة فراوان شهید در یک دوره بسیار کوتاه مثلاً یک ماهه یا بعضاً در ایام تابستان در فرصتی دو ماه و نیمه، این مساجد به کانون های پرجمعیتی تبدیل می شد. یادم است که وقتی از مسجد بیرون می آمدیم، با هماهنگی قبلی و غذایی که مادر بنده درست می کردند، شهید شاه آبادی با جوان هایی که در بیرون مسجد ایستاده بودند و داخل نمی آمدند قرار می گذاشتند تا به کوه برویم. کوه پیمایی های شبانه ایشان که گاهی من هم همراه شان بودم در ایام تابستان در روستاها زیاد اتفاق می افتاد. با جوان ها کوهنوردی های متعدد و برنامه های تفریحی و شنا راه می انداختند و گویی هم سن آن ها هستند. این جوان ها بعد از چند جلسه که به برنامه های تفریحی می رفتند، گاهی به داخل مسجد می آمدند و بعضاً چون نمی دانستند که باید به امام جماعت اقتدا کنند، در گوشه ای می ایستادند و به نماز مشغول می شدند. به تدریج آن مسجد وسیع می شد و در اواخر تابستان مملوّ از جوان ها و جمعیت فراوان بود.

از کوهنوردی ها و شنا و دیگر برنامه های تفریحی بیشتر بگویید.
شهید شاه آبادی انسان بسیار پرتحرک و بانشاطی بودند. شاید بعضی ها از یک روحانی با آن شرایط سنی و با آن موقعیت علمی و معنوی انتظار این خصلت ها و این روحیات را کمتر داشته باشند. مخصوصاً در کوهنوردی و شنا، همه دوستان می دانستند که موقعیت ایشان بسیار ویژه است. یکی از مسیرهایی که زیاد با ایشان رفته بودیم و دوستان شان همراه ما بودند مسیر «دریاچه تار» است که در بالای دماوند قرار دارد. این مسیر بسیار سخت و نسبتاً صعب العبور است. ابوی به کرّات این مسیر را طی می کردند، به گونه ای نیز با همسفرها و همراهان خویش تنظیم برنامه می کردند که بتوانند یک روزه بروند و برگردند و قبل از تاریکی شب این مسیرهای پرتگاهی را که بعضاً همراه با سنگ نوردی بود بتوانند طی کنند. وقتی این مسیر را طی می کردند و به دریاچه می رسیدند، برخلاف همراهان خود که از آن فرصت یکی، دو ساعته برای استراحت استفاده می کردند، وارد دریاچه می شدند و به شنا می پرداختند.
در تهران، در فصل زمستان، قبل از این که ایشان عازم فعالیت های روزانه شان بشوند و ما هم به مدرسه برویم، به کرّات اتفاق می افتاد که صبح بسیار زود حرکت می کردیم و به پناهگاه شیرپلا می رفتیم و در آن جا نماز صبح را می خواندیم و برمی گشتیم منزل ـ برای صرف صبحانه ـ و آن گاه آماده رفتن به مدرسه می شدیم. هر کس این مسیر را رفته باشد، می داند که انجام یک چنین برنامه ای در حد افرادی است که از نظر بدنی به طور جدّی آمادگی داشته باشند. عجیب بود که ما این مسیرهای سنگی شیرپلا را که بعضاً یخ می زد و حرکت در آن ها به سختی صورت می گرفت، با کفش های کوهنوردی طی می کردیم، ولی ایشان با نعلین و کفش و لباس روحانیان می آمدند و از همه ما نیز سریعتر و چابکتر بودند.
به یاد دارم که یک بار در مسیر دریاچه تار، همراهان ما نیامدند و من با ایشان به اتفاق این مسیر را طی کردیم. آن موقع بنده در حدود یازده سال داشتم. ما به قسمتی رسیدیم که شیب تندی داشت و این شیب تند همراه با خاک و شن رملی بود و پایین آن رودخانه بسیار عمیق و مرتفعی بود، به گونه ای که وقتی پا می گذاشتیم، این خاک و شن حرکت می کرد و این مسیرِ حدودآً بیست متری را به سختی طی می کردیم و سُر می خوردیم. هر قدمی که می گذاشتیم به جای این که بتوانیم به جلو حرکت کنیم، این خاک و شن، ما را به سمت پایین پرتگاه هدایت می کرد. من نمی توانستم این مسیر را بروم. ایشان خیلی چابک این مسیر را طی کردند، به گونه ای که بعد از رسیدن شان به آن سوی مسیر، آن خاک ها به راه می افتاد. ابوی از ما می خواستند که تحرّک را از ایشان یاد بگیریم. تعبیر شهید شاه آبادی این بود: "شما «تکیه به لنگ» راه می روید. روی هر پایی که برمی دارید تکیه می دهید و قدم می زنید." شاید به نظر برسد که این حرکات، با وقار و شخصیت یک روحانی سازگاری نداشته باشد، اما ایشان در عین حال که وقار و متانتی را که لازمه یک فرد روحانی و یک عالم مجتهد است داشتند، در کارهای پر تحرک نیز زبان زد بودند. در شنا و روی زمین قادر به انجام حرکات خاص آکروباتیک بودند. در بین دوستان شان مشهور بود که اگر می خواهید شهید شاه آبادی را ببینید، ایشان را در منزل یا یک جای ثابت پیدا نخواهید کرد. زیرا جنب و جوش و فعالیت زیادی داشتند.
و جالب این که بررسی صفات و خصوصیات والای اخلاقی ابوی بزرگوارتان مجال بیشتری ـ شاید در حد یک کتاب ـ می طلبد.
قبلاً در جایی اشاره کرده ام که بالاخره معرِف باید اجلّ از معرَف باشد. ابعاد، خصوصیات و خصایص ممتاز ایشان را باید بزرگوارانی مثل مقام معظم رهبری و شخصیت هایی این چنین، که در دوران مبارزات و در زندان با هم بودند و انس داشتند بیان بکنند که به طور واقعی حق مطلب را ادا کرده باشند. کلام کسی چون من، قاصر از بیان حق مطلب است. شهید شاه آبادی یک روحانی عالم و مجتهد بودند که در عین حال ابایی نداشتند از این که کارهای منزل را هم انجام بدهند. یادم می آید حتی در امور ساده منزل نیز کمک می کردند و گاهی اوقات کارهای عادی را که خانم خانه باید انجام بدهد ایشان انجام می دادند. یک ویژگی که خیلی از دوستان با آن مأنوس و از آن مطلع هستند این بود که سر سفره غذا که می نشستند، ته ظرف غذای ایشان تمیز بود. این نکته شاید چیز خیلی جزئی باشد، ولی نشان می دهد که به اسراف خیلی حساس بودند و حتی در مصداق کوچکش هم راضی نبودند. اسراف مصادیق زیادی در منزل دارد. مثل روشن ماندن چراغ های اضافی در خانه، این چیزی است که کمتر به آن توجه می کنیم. مورد دیگر موقعی است که می خواهیم وضو بگیریم. قدیمی ها برای وضو از حوض، آب بر می داشتند که کمتر اسراف می شد، اما الان مخصوصاً موقع وضو گرفتن، باید توجه کنیم که شیر آب در فواصل وضو باز نماند، به خصوص وقتی انسان مسح سر و پا را می کشد، و ایشان خیلی مقیّد بودند، حتی در فواصل شستن صورت و دو دست هم شیر آب را می بستند و می گفتند نباید آب زیادی مصرف شود. حساب کنید در مدت عمر، یک آدم چند بار وضو می گیرد، هر بار که یک لیوان آب اضافی مصرف می کنی، اگر بخواهی صرفه جویی بکنی، چقدر خواهد شد و ممکن است حتی کمبود آب هم نداشته باشیم. اما اگر این صرفه  جویی ها نباشد چقدر اسراف پیش می آید. شهید می گفتند: "فرهنگ اجتناب از اسراف، همواره باید در منزل حکم فرما باشد."
یادم است روزی در اوایل پیروزی انقلاب، تلویزیون صحنه  ای از وضو گرفتن حضرت امام را در زمانی که از عراق به کویت می رفتند نشان می داد که دیدم امام هم در فواصل بین وضو، شیر آب را می بندند. با خوشحالی گفتم: آقاجان! امام هم مثل شما شیر آب را می بندند و کار شما را می کنند! ایشان تعبیر کردند که: "من کار ایشان را می کنم." خود من در بیان خاطراتی از حضرت امام از مرحوم حاج سید احمد آقا شنیدم: امام خیلی مقید بودند که اگر لیوان آبی را به امام می  دادند و معظمٌ له نصف آن را می خوردند، نمی گذاشتند نصفه باقی مانده دور ریخته شود، یک کاغذ می گذاشتند روی لیوان و بعد آن را می خوردند. حاج سید احمد آقا به حضرت امام گفته بودند: اگر آب را بریزیم در گلدان که اسراف نمی شود. امام فر

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار