شهیدی که با کیف مدرسه‌اش به جبهه اعزام شد

صدای شوق دیدار در فضا پیچیده بود، مادر محمود، دخترش را در آغوش کشیده بود و به زبان آذری می‌گفت: «گُردین بالام گلدی، بالام خوش گَلمیشَن»؛ غوغایی به پا بود، آنها پیکر محمود را به یکدیگر نشان می‌دادند و به این پرستو خوشامد می‌گفتند.
کد خبر: ۲۶۵۰۷
تاریخ انتشار: ۰۸ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۷:۲۸ - 30August 2014

شهیدی که با کیف مدرسه‌اش به جبهه اعزام شد

به گزارش دفاع پرس، در هر کشوری شناخت اسطورههای مقاومت، مرور خاطراتشان و شیوه زندگی آنها برای نسلهای آینده یک ضرورت است.

آشنایی با اسطورههای شهادت و مقاومت ایران اسلامی که ویژگی منحصر به فرد ایمان و معنویت را با آمادگی رزمی و دفاعی خود تلفیق کردند برای نوجوانان و جوانان کشورمان، جذاب و مفید است.

از همین رو برای درک بهتر شیوه زندگی این عزیزان و رشادتهای این بزرگان بر آن در سلسله گزارشاتی به شناخت شهدای نوجوان این خطه بپردازیم.

باشد که در تفهیم روحیه مقاومت برای نسلهای آینده تلاش بیشتری صورت گیرد...

شهید محمود مهاجر

وقتی که وارد سالن معراج شهدا شدیم، سربازهای راست قامت برای احترام به پدر و مادر شهید جلوی در ایستاده بودند، پدر شهید با صلابتی خاص وارد سالن شهدا شد؛ وقتی دید که تابوت شهدای گمنام در سالن معراج قرار گرفته است، ابتدا به طواف پیکرهای معطر شهدای بینشان رفت و بعد بر بالین فرزندش نشست.
 
صدای شوق دیدار در فضا پیچیده بود، مادر محمود، دخترش را در آغوش کشیده بود و به زبان آذری میگفت: «گُردین بالام گلدی، بالام خوش گَلمیشَن»؛ غوغایی به پا بود، آنها پیکر محمود را به یکدیگر نشان میدادند و به این پرستو خوشامد میگفتند.
 
زهرا مهاجر که دو سال از محمود کوچکتر است، میگوید: شب اعزام فرا رسید؛ با محمود در اتاق مشغول نوشتن مشقهایمان بودیم، محمود به من گفت: «قرار است فردا به جبهه بروم، نمیخواهم مادر الآن متوجه شود، اگر دیدی من دیر به خانه آمدم، به مادر بگو که به جبهه رفتهام». به محمود گفت: «اگر میخواهی به جبهه بروی، پس چرا مشقات را مینویسی؟!» او گفت: «ممکن است به دلیل سن کم، نگذارند بروم، لااقل تکلیفم را بنویسم تا اگر به مدرسه رفتم، دعوایم نکنند».
 
محمود صبح زود کیف مدرسه را همراهش برد و در زیرزمین خانه گذاشت و به پایگاه اعزام نیرو رفت؛ محمود 14 ساله بود، پس از آنکه به پایگاه اعزام به جبهه رسید، به او گفتند: «سنش کم است و نمیتواند به جبهه برود»، او همان موقع به خانه برگشت، کپی از شناسنامه احمد برداشت و با ایجاد تغییراتی به مسجد رفت و به مسئول اعزام گفت: «ببخشید شناسنامه را اشتباهی آورده بودم» تا اینکه برادر 14 سالهام به جبهه اعزام شد. (محمود متولد اسفند 50 است، او در زمان اعزام به جبهه 14 ساله بود، در زمان شهادت که فروردین 66 بود، یک ماه از تولد 15 سالگیاش میگذشت).

محمود در بخشی از وصیتنامهاش نوشته بود:

«خدایا تو شاهد باش که نه به بهشت تو طمع دارم و نه طاقت جهنم تو را دارم، بلکه به خاطر عشق و علاقهای که به تو دارم به سوی تو میآیم، همان گونه که خواستی من به سوی تو بیایم و در مدرسه انسانسازی تو مشغول خدمت و نوکری شوم، همان گونه ما را به پیروزی و در نهایت شهادت در راه خودت برسان.»

منبع:باشگاه خبرنگاران

نظر شما
پربیننده ها