«امام (ره) گفت حکم جهاد می‌دهم»

نامه محسن رضایی درباره مسائل ناگفته ماه‌های پایانی جنگ

اینجانب که افتخار ۱۶ سال فرماندهی سپاه را داشته‌ام بارها شاهد توهین‌ها، دروغ‌ها و تحریف‌های دفاع مقدس بوده‌ام. اخیراً که در رابطه با تحریفات دفاع مقدس در یک کتاب، نامه‌ای به محضر رهبر معظم انقلاب نوشتم، ایشان فرمودند: خود شما که در جنگ فرمانده بودید چرا جواب نمی‌دهید؟
کد خبر: ۲۴۲۳۹
تاریخ انتشار: ۰۵ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۱:۰۲ - 27July 2014

نامه محسن رضایی درباره مسائل ناگفته ماه‌های پایانی جنگ

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، «محسن رضایی» فرمانده اسبق سپاه در سالگرد پایان دفاع مقدس، در نامهای که برای «جوان» ارسال کرده، ضمن بازخوانی برخی مکاتبات و مکالمات خود با مسئولان کشور در زمان جنگ، ناگفتههایی از شرایط آن روزهای دفاع مقدس را بازگو کرده است.
 
متن نامه وی به شرح ذیل است:

اینجانب که افتخار ۱۶ سال فرماندهی سپاه در زمان امام راحل و رهبر معظم انقلاب را داشتهام پس از کنارهگیری از فرماندهی سپاه، بارها و بارها شاهد توهینها، دروغها و تحریفهای دفاع مقدس بودهام ولی به دلیل آنکه موضوع جنگ، شخصی و سیاسی نشود سکوت را بر دفاع از خود و دفاع مقدس، ترجیح دادهام، لکن اخیراً که در رابطه با تحریفات دفاع مقدس در یک کتاب، نامهای به محضر رهبر معظم انقلاب نوشتم، ایشان فرمودند: خود شما که در جنگ فرمانده بودید چرا جواب نمیدهید؟ من این کتاب را خواندم و در حاشیه آن نوشتم: «این خلاف است».

در پی این رهنمود مقام معظم رهبری، فکر کردم شاید سکوت بیش از این مناسب نباشد، لذا تلاش میکنم قدمی هر چند کوتاه در رفع ابهام از چهره مقدس هشت سال دفاع جانانه فرزندان امام برداشته باشم و خوب است از این فرصت استفاده کنم و نگرانی خود را نسبت به آینده عرض کنم که به نظر میرسد سالهای آینده، شرایط بسیار مهمی در منطقه و شاید در داخل کشور در پیش رو داشته باشیم که باید از همین امروز خود را برای آن شرایط آماده کرد. مطمئناً اگر دیگر بار، فضای انقلابی، کشور را در بر گیرد آنگاه مرد و نامرد، از هم جدا میشود و به حول و قوه الهی بسیجیان و شیران انقلاب و من جامانده از کاروان شهدا، در صحنه کارزار دیگری، حقانیت انقلاب اسلامی را به جهانیان اثبات خواهیم نمود.
 
ادامه جنگ، پس از آزادی خرمشهر
 
خرمشهر آزاد شده بود ولی چند سال میگذشت که ظرفیت و تواناییهای سپاه و ارتش، جوابگوی ادامه نبرد نبود. دشمن و حامیان آنها هم زیر بار خاتمه جنگ و پذیرش مرزهای بینالمللی ایران و تعیین خسارت وارده بر ایران و تنبیه صدام نمیرفتند. بیتردید اگر این شرایط را میپذیرفتند حضرت امام با صلح موافقت میکرد. تمامی مسئولان کشور از رهبر معظم انقلاب گرفته تا آقایان هاشمی و ولایتی و سایرین، بر این موضوع صحه گذاشته و خود نیز همین اعتقاد امام را داشتند ولی نه دولت عراق و نه شورای امنیت سازمان ملل، زیر بار این شرایط نمیرفتند یا باید ایران، آتشبس را میپذیرفت و حالت نه جنگ و نه صلح، تا سالها ادامه مییافت یا باید به جنگ ادامه میدادیم تا دشمنان ما، شرایط منطقی فوق را میپذیرفتند. پذیرش آتشبس، غیرمنطقی بود چون با پذیرفتن آتشبس، جنگ پایان نمییافت و ممکن بود تا امروز کراراً آتشبس شکسته شده و جنگ ادامه یابد.
 
بنابراین باید به عملیاتهای هجومی ادامه میدادیم تا شرایط فوق محقق شود و جنگ پایان یابد. حضرت امام ابتدا با ادامه عملیاتهای هجومی موافق نبودند چون لازمه آن، عبور از مرزهای بینالمللی بود. پسازآنکه ایشان با استماع استدلال سیاسیون و نظامیها، عبور از مرز را پذیرفتند، در خصوص ادامه نبرد، که یک عملیات باشد یا ادامه جنگ تا تسلیم شدن دشمن، بین ما بهعنوان فرماندهان جنگ با آقای هاشمی و سایر سیاسیون، اختلاف نظر پدید آمد. البته این اختلافنظرها به دعوای سیاسی منجر نشد چراکه در این صورت، جبهه، خسارات سنگینی میدید.

هر دو گروه، معتقد به انجام عملیات در خاک عراق بودیم؛ چه با یک عملیات و چه با چند عملیات. برای ادامه عملیاتها در خاک عراق، دو راه در مقابل ما وجود داشت: ۱- با همان توان موجود ارتش و سپاه، هر اقدامی که از دستمان بر میآمد انجام دهیم. در این صورت، تنها تلاشی که عملی بود، صرفاً هر سال، یک عملیات بود. خاصیت و ثمره چنین عملیاتی تا مدتی کوتاه (چند سال)، به تأخیر انداختن حمله مجدد عراق به ایران بود. با چنین روشی اگر عراق به ایران حمله نمیکرد شاید پس از سالهای طولانی (مثلاً ۲۰ سال بعد) میتوانستیم صدام را شکست داده و به حقوق خود برسیم. اما تضمینی نبود که صدام، خودش را گوشه رینگ نگاه دارد و مرتب از ما بخورد، اگر فرصت خروج از گوشه رینگ پیدا میکرد و به حمله روی میآورد وضعیت ما بحرانی میشد. بنابراین با توان موجود خود، که یک عملیات ابتکاری در طول سال بود، حمله ارتش صدام را مرتب به تأخیر میانداختیم.
 
مثلاً اگر در شلمچه عملیات کربلای پنج را عمل نمیکردیم یا اگر آن را انجام میدادیم ولی همچون عملیات کربلای چهار، ناکام میماندیم تا سال بعد که آماده عملیات بعدی میشدیم عراق، به فاو و جزایر (که در دست ما بود) حمله میکرد و آنها را از ما پس میگرفت. چرا؟ که ما فقط در آفند میتوانستیم از حملات دشمن جلوگیری کنیم. در حقیقت از این اصل نظامی، که بهترین پدافند، آفند است استفاده میکردیم. بنابراین باید عملیات ما ابتکاری و موفق انجام میشد تا بتوانیم به اندازه کافی، دشمن را منهدم و هجوم او به ایران را به تأخیر بیندازیم.
 
۲- راه حل دوم این بود که امکانات کشور وارد جنگ شود. یعنی جنگ با ظرفیتی بیشتر از توانایی سپاه و ارتش ادامه یابد. در این صورت این امکان فراهم میشد که چند عملیات پی در پی انجام و دشمن را به پذیرش حقوق واقعی ایران در جنگ و به رسمیت شناختن مرزهای بینالمللی، وادار کنیم. طی سه سال آخر جنگ بارها طرحهایی برای تحقق این ایده از سوی فرماندهان، به مسئولان کشور (که از سوی حضرت امام مأمور بودند) ارائه شد. طرح ۵۰۰ گردان یکی از همین طرحهاست ولی مسئولان کشور معتقد بودند که کشور قادر به تأمین این حجم از نیازمندیهای جنگ نیست.

استراتژی دوگانه
 
از عملیات آزادی خرمشهر به بعد (از سال ۱۳۶۱ به بعد) تا سال ۱۳۶۴ با موجی از عدم الفتحها مواجه بودیم. یعنی در عملیاتهای رمضان و والفجر مقدماتی و خیبر و بدر نتوانستیم پیشرفت مورد انتظاری به دست آوریم. جنگ به شدت پیچ خورده بود. حمله میکردیم ولی موفق نمیشدیم و به جای اول بر میگشتیم. لذا جنگ به قول معروف، قوز بالا قوز شد. از یک طرف کشور و دولت با همه ظرفیت وارد جنگ نمیشد و از سوی دیگر خود ما هم در عملیاتها موفقیتهایی مثل گذشته کسب نمیکردیم. ناچار شدیم که به یک سیاست جدید روی بیاوریم. با دوستان فرمانده طرح کردیم که راه حلی را برای کسب موفقیتهای خود اندیشیدهایم که در عین عملیات به فشار به مسئولان کشور برای ورود به جنگ هم ادامه دهیم تا هر دو مشکل جنگ حل شود یعنی از یک طرف انجام عملیاتهای موفق و از طرف دیگر وارد کردن ظرفیتهای بیشتری از کشور به جنگ، که جنگ را هم سریعتر و هم با موفقیت کامل به پایان ببریم. لذا به یک استراتژی دوگانه روی آوردیم. شعار ما این شده بود که: «از طریق تواناییهای خود، تواناییهای ملی را به صحنه بیاوریم».
 
به تعبیری دیگر، به نتیجه رسیدیم که دست به زانوی خود بگذاریم ولی تلاش کنیم امکانات کشور را هم پشت سر خود بکشانیم. با این استراتژی، موج جدیدی از عملیاتها طراحی و اجرا شد و امیدوار بودیم که این خطمشی و سیاست، موفق میشود. عملیات والفجر ۸ (فاو) در سال ۱۳۶۴، سرآغاز این استراتژی دوگانه بود. خوشبختانه پیروزی بزرگی به دست آمد. از آن پس این استراتژی ادامه یافت. یعنی از یک طرف با توانایی خودمان به عملیاتها پرداخته و از طرف دیگر به فشار به دولت برای ورود کشور به جنگ ادامه میدادیم. حرکت را شروع کرده بودیم و دائماً تلاش میکردیم دولت را به دنبال خود بکشانیم و تواناییهای کشور را به صحنه نبرد وارد سازیم. باید اعتراف کنم که هر چند در انجام عملیاتها موفق شدیم ولی فشار ما به مسئولان کشور به نتیجهای نرسید. مسئولان ذیربط میگفتند: «یا با توان خودتان صدام را ساقط کنید یا به امام بگویید که نمیتوانید بجنگید.» در پاسخ میگفتیم: «ما فرماندهان تابع حضرت امام (ره) هستیم و تا آخرین قطره خون میجنگیم» و تصریح میکردیم که اگر کشور را وارد جنگ کنید میتوان صدام را شکست داد. میگفتند: «توان کشور، همین است که تا کنون به شما دادهایم.» البته برخورد فرماندهان با سیاسیون کشور، بسیار نجیبانه بود. در مورد مذاکرات سیاسی، مربوط به جنگ میگفتیم: «این مسیر به نتیجه نمیرسد. سرنوشت جنگ در میدان نبرد تعیین میشود ولی چون امام شخصاً بر مذاکرات، اشراف دارند ما (در صورتی که مذاکرات در همان چارچوب تعیین شده امام باشد) مخالفتی نمیکنیم.» برخی از سیاسیون مرتبط با بیت آقای منتظری، معدودی از پاسداران تهران را علیه فرمانده سپاه تحریک کردند که واکنش شدید امام را در پی داشت.

قطعنامه ۵۹۸
 
سلسله عملیاتهای فاو، کربلای چهار و کربلای پنج، به این ترتیب انجام شد. شورای امنیت سازمان ملل تحت تأثیر پیروزیهای پیدرپی ایران، قطعنامه ۵۹۸ را نوشت. صدام بسیار ناراحت شد. اکثریت بندهای قطعنامه به نفع ایران ولی برخی از آنها هم دو پهلو بود.
 
فرماندهی کل
 
مدتها منتظر بودیم که جنگ یک متولی با اختیارات کافی برای بسیج امکانات کشور پیدا کند. این مهم موجب میشد امکانات کشور وارد جنگ شود. لذا در کنار اعمال استراتژی دوگانه مذکور این مسئله را هم پیگیری میکردیم که جنگ یک صاحب با اختیار بیابد. نقل میشد که امام معتقد هستند که فرماندهی جنگ توسط حضرت آیتالله خامنهای به عنوان رئیسجمهور، مصلحت نیست، چرا که اگر برای ایشان خطری بروز کند تضعیف روحیه مردم را در پی دارد. آقای هاشمی هم زیر بار این مسئولیت نمیرفت بنابراین درخواستهای تأمین نیازمندیهای جنگ، بدون پیگیری جدی باقی میماند. به یک نمونه توجه کنید؛ حضرت امام ذیل نامه اینجانب که در بهمنماه ۱۳۶۵ و در کوران عملیات کربلای ۵ برای تأمین بخشی از نیازمندیهای صحنه نبرد به محضرشان نامه نوشته بودم مرقوم فرمودند:

بسمه تعالی
جنابان حجتالاسلام آقای خامنهای و آقای هاشمی اعزهما الله تعالی
 
با وضعیت بسیار خطیری که با آن مواجه هستیم شرعاً و عقلاً لازم است برای رساندن مایحتاج رزمندگان جان بر کف کربلای ۵ سریعاً اقدام شود. مسامحه در این امر، یک فاجعه خدای نخواسته ممکن است به بار آورد. والسلام علیکما و رحمهالله – ۱۱ بهمن ۱۳۶۵- روحالله الموسویالخمینی (صحیفه امام ج ۲۰ صفحه ۱۹۴
 
در چنین شرایطی، جنگ به یک متولی و فرمانده با اختیارات کامل در بسیج امکانات کشور نیاز داشت. آقای هاشمی از پذیرش این مسئولیت طفره میرفت. بالاخره در ۱۲ خرداد ۱۳۶۷، ایشان جانشینی فرماندهی کل قوا را پذیرفتند. همه فرماندهان، امیدوار شدند که حالا که جنگ صاحب پیدا کرده، دولت و کشور، به جنگ وارد خواهند شد. هرچند آقای هاشمی در اولین مصاحبه خود گفتند که من برای هماهنگی ارتش و سپاه آمدهام.
 
ماجرای یک نامه
 
ایشان در اواخر خرداد ماه ۱۳۶۷ به قرارگاه سپاه در کرمانشاه آمده و گفتند: «چند روز قبل، با سران کشور خدمت امام بودیم و گفتیم که یا باید صلح کنیم و یا خواستههای فرماندهان را تأمین کنیم. امام فرمودند بروید خواستههای فرماندهان را تأمین کنید. ما به امام گفتیم که نیروهای مردمی و سربازانی که فرماندهان میخواهند زیاد است و نمیتوانیم آنها را آماده کنیم. مردم به جبهه نمیآیند، امام فرمودند من دستور جهاد میدهم. گفتیم که هزینههای جنگ را که میخواهند نمیتوانیم فراهم کنیم. امام فرمودند دستور گرفتن مالیات میدهم. گفتیم ارز و پول خارجی نداریم، امام گفتند که بروید برای آن فکری بکنید نفت پیشفروش کنید و تأمین کنید. حالا با توجه به نظرات امام و اینکه من فرمانده جنگ شدهام شما خواستههایتان را بنویسید و به من بدهید تا در جلسه سران تصویب کنیم و دولت موظف به تأمین آن بشود.»
 
پس از این اظهارات با فرماندهان قرارگاهها و ستاد سپاه، جلساتی گذاشته و نامهای در خصوص نیازمندیهای صحنه نبرد تهیه و چون، ایشان فرمانده جنگ شده بود نامه را (برخلاف مکتوبات قبلی که خدمت حضرت امام مینوشتیم) خطاب به آقای هاشمی تهیه کردیم. فرماندهان، قدری شک کردند که چطور آقای هاشمی که زیر بار بسیج کشور در جنگ نمیرفت، این بار از ما میخواهد که خواستههای خود را طرح کنیم. خیلی زود جواب خود را یافتیم. اولاً ایشان از امام نقل کردند که رهبری نظام، بسیج کشور در جنگ را پذیرفتهاند.
 
ثانیاً چون فرماندهی را به عهده گرفتهاند باید برنامه خود برای ادامه نبرد را به محضر امام تقدیم کنند. البته در متن نامه تصریح کردیم که مطمئن نیستیم که مسئولان، این برنامه را عمل کرده و این امکانات را تهیه کنند و افزودیم که از طرف دیگر، اعتقادی به مذاکرات صلح نداریم و اگر حتی این امکانات را هم به ما ندهند ولو شده با تلفات بیشتر، ما جنگ را ادامه میدهیم و مطمئناً خدای متعال ما را موفق خواهد کرد.
 
این نامه در تاریخ ۲ تیرماه ۱۳۶۷، قریب یک ماه قبل از اینکه حضرت امام قطعنامه را بپذیرند به دست آقای هاشمی رسیده و این در حالی است که تا چند روز قبل از پذیرش قطعنامه، نظر صریح حضرت امام، بر ادامه جنگ بوده است. به عنوان نمونه، حضرت امام پس از دریافت پیام آقای منتظری در خصوص سقوط هواپیمای مسافربری توسط امریکا، در پیامی در تاریخ ۱۳ تیرماه ۱۳۶۷ تصریح فرمودند که: «مسئولان نظام باید تمامی هم خود را در خدمت جنگ صرف کنند،... باید همه برای جنگی تمامعیار علیه امریکا و اذنابش به سوی جبهه رو کنیم. امروز تردید به هر شکلی، خیانت به اسلام است. غفلت از مسائل جنگ، خیانت به رسولالله (ص) است. اینجانب جان ناقابل خود را به رزمندگان صحنههای نبرد تقدیم مینمایم. (صحیفه امام ج ۲۱- صفحه ۶۹
 
این سؤال وجود دارد که طی یک ماه، چه اتفاقی افتاده، پاسخ این سؤال را به حول و قوه الهی، در آینده، در خاطراتم خواهم گفت.
 
ملاحظه میکنید که نامه فرمانده سپاه در تاریخ ۱۳۶۷/۴/۲ نوشته شده و این پیام حضرت امام، ۱۱ روز پس از آن. یعنی در تاریخ ۱۳۶۷/۴/۱۳ و چند روز قبل از پذیرش قطعنامه صادر شده است.
 
سوت پایان جنگ
 
حضرت امام، آبروی خود را صادقانه با خدا معامله کرد. پس از قبول قطعنامه از سوی ایران، دشمن زیر بار پذیرش آن نرفت و چند روز بعد، در جنوب، به خرمشهر و در غرب، به کرمانشاه حمله کرد. قصد او این بود که به دلیل زیانهایی که از قطعنامه ۵۹۸ دیده با حمله مجدد به ایران، مواد قطعنامه را تغییر دهد. اگر عملیات منافقان در کرمانشاه هم موفق میشد، عراق آنها را برای سرنگونی نظام به تهران میفرستاد.
 
بنابراین جنگ با پذیرش قطعنامه از سوی ایران، پایان نیافت، بلکه پذیرش قطعنامه، سرآغاز جنگ جدیدی شد که دستور توقف آن را حضرت امام صادر کرد. در پی هجوم عراق به خرمشهر، شهر کاملاً محاصره شد. جاده اهواز به خرمشهر قطع شد. در حمله به کرمانشاه، دشمن ۱۰۰ کیلومتر پیشروی کرد و به نزدیکی شهر رسید.
 
رزمندگان ما با انجام عملیات «سرنوشت» در خرمشهر، دشمن را تا مرز بینالمللی، عقب زدند و در کرمانشاه با «عملیات مرصاد» آنها را محاصره و انهدام گستردهای از آنها به عمل آوردند. آماده شدیم که وارد خاک عراق شویم که امام ممانعت فرموده و به رهبر معظم انقلاب حضرت آیتالله خامنهای دستور دادند از ورود نیروهای ایران به خاک عراق جلوگیری کنند. اگر امام میخواستند جنگ ادامه یابد، اجازه ورود ما به داخل خاک عراق را، میدادند. در این موقع، رابط ما با امام، رهبر معظم انقلاب بودند که در جبهه تشریف داشتند.
 
آقای هاشمی در آن زمان در منطقه نبودند. ما از امام خواسته بودیم حال که دوباره به مرز رسیدهایم اجازه بدهید که به بصره حمله کنیم. امام از طریق حاج احمد آقا به رهبر معظم انقلاب فرمودند: «که این کار صورت نگیرد. تا همین جا کافی است.»
 
بنابراین درست است که امام آبروی خود را با خدا معامله کرد، ولی خداوند متعال هم، آبروی مضاعفی را به ایشان برگرداند.
 
دلایل ابهامات
 
در دوران اصلاح طلبان میگویند چرا جنگ بعد از خرمشهر ادامه یافت؟ و در دوران اصولگرایان گفته میشود چرا به امام، جام زهر دادند؟ آنها نمیدانند که با اینگونه اظهارات، موفقترین نبرد ایران طی ۳۰۰ سال اخیر را زیر سؤال میبرند؟ آنها نمیدانند که هشت سال از کارنامه ۱۰ ساله دوران حضرت امام، مربوط به نبردی است که تمامی قدرتهای جهانی پشت سر دشمن ما، جمع شده بودند و امام، با دست خالی، آنها را شکست داد؟ چه اصراری دارند که پذیرش قطعنامه را پایان جنگ بدانند؟ اگر جنگ با پذیرش قطعنامه پایان یافت چرا صدام پس از پذیرش آن توسط ایران به خرمشهر و کرمانشاه حمله کرد؟ و اگر امام میخواستند جنگ ادامه پیدا کند چرا عملیات آماده رزمندگان به بصره ر
نظر شما
پربیننده ها